۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه



فیلم کاروان نوروزی ایرانیان در آمریکا



کاروان با شکوه نوروزی ایرانیان در نیویورک امسال نیز با شکوه هر چه تمام تر برگزار شد و دست اندر کاران سایت ایران ب ب ب، پرچم شیر و خورشید را در سراسر خیابان مدیسون که یکی از خیابانهای اصلی منهتن در نیویورک است مثل هر سال بر افراشته کردند.

برای دیدن فیلم روی لینک کلیک کنید:

http://www.youtube.com/watch?v=5olEk4Pi5Ms

فیلم سال گذشته را در لینک زیر ملاحظه کنید:

http://iranbbb.org/norouz_newyork1387.php

برگرفته از سایت فراگیر: ایران ب ب ب

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه




ارغوانی پوش های رویای من!


یک راه و تقابل!

بخشی از راه آهن سرتاسریِ ایران در ساری


در خوابم، راه بند سنگتراشان را که در ساری است ، می بینیم.

"راه بند سنگتراشان" را "سیمافور بندرشاه" هم می گویند.

در روزگاری که هنوز رژیم خون و جنایت و اشغالگرِ اسلامیِ خمینی ساخته برمیهنمان چیره نشده بود ، هنگامی که "سیمافور" پایین می آمد، نشان آن بود که یا قطاری از بندرشاه بسوی تهران و بندر خرمشهر می رود و یا از خرمشهر و تهران به بندر شاه می آید .

در خوابم انبوهی از مردم را می دیدم که در راه بند سنگتراشان گرد آمده بودند. آنها تن پوش های بسیار زیبا بر تن داشتند که رنگ بیشترشان ارغوانی یا بنفش بود.

این همه مردم به میهمانی مادر من آمده بودند که از چهارم اردیبهشت سال 1378 در میان ما نیست.

(مادر من در دوران زندگی خویش همانند مامای محلی، در چشم به جهان گشودن بیش از 5000 کودک، به مادران آنها کمک کرده بود)

اودیگ بزرگی را بر روی آتش نهاده بود و در آن خوراک می پخت.

مادر من به همۀ مهمانان ارغوانی و بنفش پوشش، از آن دیگ خوراک می داد. آنها خوراک را از دست مادرم می گرفتند و می خوردند.

صف این میهمانان بسیار طولانی شده بود، صفی که از "راه بند سنگتراشان"شروع شده بود و تا "سه راه آهی دشت" و "پایین دزا" و "بالادزا" که روستاهای کنارۀ شهر "ساری" هستند ، ادامه یافته بود.

در "بالا دزا" و یا در"پایین دزا"، میدان بزرگی که سرپوشیده بود، در برگیرندۀ هزاران نفر شده بود. در میانۀ میدان مسعود رجوی را در میان جمعیت دیدم. اوبرادرم را برای اجرای برنامه فراخواند.

برادرم برنامه ای بسیار شاد اجرا کرد.

مسعود رجوی او را بسوی خود خواند و گفت:" داداش! بیا پیش من بنشین!"

"نادر" که از شکنجه شده ها و زندان دیده های شهر "بهشهر"بود رو به من کرد و گفت:"حالا نوبت تو است که از مهمانها پذیرایی کنی!"، "تو که زمانی در آلمان پیتزایی داشتی، حالا از مهمانها پذیرایی کن!"


تا دست بکار شدم پیتزا درست کنم،مادرم گفت:" این دختران و پسران مهمان من هستند، بگذار از خوراکی های من بخورند تا نیرومندتر شوند" و ادامه داد:

"گفته می شود اگر انسانهای زنده از دست انسانهای رفته خوراکی بخورند، نیرومند می شوند و بی مرگ"!

با این جمله ی مادرم از خواب بیدار شدم .

داشتم این رویای زیبا را در ذهنم مرور می کردم که هزاران رزمنده ی آزادی در شهر اشرف جای آنها را گرفتند .

با خودم گفتم آن انبوه ارغوانی پوش رویای من همین اشرفیان دلاورند و مادرم که درخواب به آنها خوراک می داد که بی مرگ شوند ، میهنم ایران است که از شیره ی جانش به فرزندان دلاورش می نوشاند . و این است راز جاودانگی آنها.

در این روزها که دست نشاندگان رژیم اشغالگر اسلامی و خمینی ساخته در عراق، کمر به نابودی ارغوانی پوش های ما در "اشرف" بسته اند ، من یقین دارم که شیرزنان و کوه مردان "اشرف" پا برجا و جاودانه می مانند .

باور دارم که اشرفیان "مروارید"های تاریخ نوین سرزمین ما هستند. مرواریدهایی به زیبایی و پایداری زندگی!

دست هر صیادی از این مرواریدها کوتاه!


"میدان مروارید" در شهر "اشرف"


کیانوش رشیدی

شانزدهم فروردین ماه ۷۰۳۱ ایرانی

-----------------------------------.-