۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

درود بر "بیژن مفید" و
"شهر قصه" اش!


آن هنگام که ایرج پزشکزاد، در آستانۀ آمدن "خمینی جنایتکار"، بدستور انگلیس ها، بدنبال " دایی جان ناپلئون" می گشت و پرویز صیاد، "صمد"ش را به جنگ شهری ها فرستاده بود، زنده یاد "بیژن مفید" از ویروس و بیماری مهلکی بنام "آخوند" سخن گفت.

ایرانیان خوش ذوق برای اینکه نشان دهند تمامی نمایش"شهر قصه"ی بیژن مفید بر علیه آخوندها بوده و می باشد، این تکه فیلم را بر اساس "شهر قصه" بهمن مفید ،آماده کرده و آن را به شبکه های اجتماعی اینترنتی فرستادند.

این تکه فیلم را ببینید:



کیانوش رشیدی

هشتم مهرماه 7031 ایرانی

شادی جوانان در متروی شهر"کرج"



به سران رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی باید گفت:

ببینید!
رشک بجویید!
حسودی کنید!
ما شهروندان سرزمینی بزرگ بنام ایران هستیم!

کیانوش رشیدی

هشتم مهرماه 7031 ایرانی

سی ام سپتامبر 2009

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

....و دایی جان پرواز بسوی "حقیقت" را آغاز نمود!



دایی جان و دایی دوستی


ساعت شش بامداد امروز دوشنبه، ششم مهرماه ، دایی جان، ابراهیم اندرواژ، پرواز خویش بسوی "حقیقت" را آغاز نمود.
دایی جان از یک ماه پیش خود را برای این پرواز آماده ساخته بود.
دایی جان تنها ساعت پرواز را نمی دانست.

بر اساس آیین کهن ما ایرانیان، این پرواز سی سال به درازا خواهد کشید.

دایی جان در سال یک هزار و سیصد و سیزده، در روستای"ارزفون" چشم به جهان ما گشود.

دایی جان در سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت در شهر "ساری" چشم بر این جهان فرو بست.

برای دایی جان،روزگاری خوش در سفر سی ساله اش بسوی "حقیقت"، آرزومندم.
سرودۀ دلنشین"خیام" بدرقۀ راه دایی جان باد:
چون مرده شوم، خاک مرا گم سازيد
احوال مرا عبرت مردم سازيد
خاک تن من به باده آغشته کنيد
وز کالبدم خشت سر خم سازيد.

چون درگذرم به باده شوييد مرا
تلقين ز شراب ناب گوييد مرا
خواهيد به روز حشر يابيد مرا
از خاک در ميکده جوييد مرا.

چندان بخورم شراب، کاين بوی شراب
آيد ز تراب، چون روم زير تراب
گر بر سر خاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب.

روزی که نهال عمر من کنده شود
و اجزام ز يکدگر پراکنده شود
گر زانکه صراحی کنند از گل من
حالی که ز باده پرکنی زنده شود.

در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بيخ امید عمر برکنده شوم
زينهار، گلم به جز صراحی نکنيد
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.

ياران به موافقت چو ديدار کنيد
بايد که ز دوست يار بسيار کنيد
چون باده‌ی خوشگوار نوشيد به هم
نوبت چو به ما رسد نگونسار کنيد.

"خیام"


کیانوش رشیدی
ششم مهرماه یک هزارو سیصد و هشتاد و هشت
--------------------------------
بیاد و برای شادی "دایی جان":

"ونوشه گِلِ بِن، خنده نکانده"

ترانۀ "مازندرانی"



دایی جان!

هنگامی که دایی جان چشم به جهان گشود، ننه جان، که مادر بزرگ من باشد؛ هفده سال داشت. البته اگر شناسنامه ها راست بگویند. ما از اول تا به آخر عمر به مادر بزرگ گفتیم:ننه جان!
مادر من دو سال از دایی جان بزرگتر بود و همیشه همین حد فاصلِ دوسالگی حفظ شد.
پدربزرگ مادری من که شوهر ننه جان من باشد، در روستای "کلیج کلا"، در منطقه فریم از بخش دودانگه چشم به جهان گشود.
پدر بزرگ من برای خرید و فروش به این سو و آن سو می رفت.
مادر بزرگ من در سال ۱۲۹۶ در روستای" ارزفون" چشم به جهان گذاشت.
درسالهای بسیار دور در روستای "ارزفون" چشم پدربزرگ آیندۀ من به چشمان "ذریه" و به روایتی دیگر "راضیه"، مادر بزرگ آیندۀ من افتاد.هم "ذریه" و هم "راضیه" تا به امروز نام های مادر بزرگ من هستند.
پدر بزرگ آیندۀ من با دیدن "ذریه" یک دل که نه، صد دل عاشق او شد. چه کسی خطبه را خواند، نمی دانم، اما پدربزرگ آیندۀ من، همسر مادر بزرگ آیندۀ من شد.
مادر بزرگم که همان "ذریه" یا "راضیه" باشد، عاشق پدربزرگ من بود. این را از سخنانی که ننه جان در بارۀ پدربزرگمان می گفت، می شد فهمید.
مامان، که مادر من باشد،هنگامی که دو و نیم سال داشت، پدر بزرگ من که پدر وی باشد، از سفری که برای خرید و فروش رفته بود، بازگشت.
در این میان دایی جان چشم به جهان گشود. سال ۱۳۱۳ بود. حتما در میانۀ سفر به این سو و آن سوی، بابا بزرگ، یعنی پدر بزرگ من، سری به خانه نیز زده بود...
در این بازگشت بود که بابا بزرگ به دردی نا علاج دچار گشت. به این درد در "دلاک خیل" ،"ارزفون" ،"دروار" و "پهنه کلا" می گفتند:" درد غریب گز"!اهالی محل بر این باور بودند که حشره ای در جایی که بابا بزرگ در آنجا بیگانه و غریب بود، او را گزید. اصلا نام این حشره "غریب گز" بود: فقط غریبه ها را می گزید.
"غریب گز" در داخل بدن انسان، تولید مثل می کرد و انسان را از دورن می خورد. راه مقابله با غریب گز اینگونه بود که انسان مبتلا به آن را بر تاب سوار می کردند، آنقدر تابش می دادند، تا حالش بهم بخورد و بالا بیاورد و "غریب گز" را از تن بیرون کند.ننه جان، که مادربزرگ من باشد، برای ما زمانی تعریف کردکه چهل روز تمام بابا بزرگ به "تاب" و "کلوا"(محلی که در آن شکر از نی شکر تولید می کردند)، بسته شد. اما "غریب گز" که تا به امروز نه نام فارسی و نه نام علمی آن را می دانم، کار خود را کرد."آقا گل" و یا به نوعی دیگر"آب گُل"، که پدر بزرگ من بود، در سال 1315 جان به جان آفرین تسلیم کرد و بدینسان هم مادرآینده و هم دایی جان آینده من اصطلاحا یتیم شدند.
بازرگانانِ آن هنگام بابابزرگ "آقاگل" و یا "آب گل" را به "فریم "بردند و در آنجا به خاک سپردند.
ننه جان من که با دو فرزندش تنها مانده بود، عزم سفر کرد. راه طولانی نرفت، صیغۀ "نادعلی " که بعدا پدربزرگ دوم من شد، گشت. ما به این پدربزرگ می گفتیم:"نادعلی گت بابا".
"نادعلی"، پسر دایی مادر بزرگ من، و پدربزرگ دوم من در روستای "دلاک خیل"، در نزدیکی "ارزفون" زندگی می کرد.ننه جان که مادر بزرگ من باشد، برای ما تعریف می کرد،هنگامی که نادعلی به سلیمه که بعدا مرا بدنیا آورد و مادر من شد، یکبار تشر زد؛ دست سلیمه و ابراهیم که دایی من باشد، را گرفت و از خانۀ نادعلی بیرون آمد. از "دلاک خیل" تا "ساری" را یکسره پیاده رفت. در ساری نزد کربلایی ذبیحیان، که من و هم سن و سال های من بعدها او را "کل ذبیان" صدا می کردیم، سکونت گزید.
کل ذبیان باغ بزرگی داشت و بسیار هم پولدار بود. در طول عمرش دوبارهمسر گزید. یک بار هم به مادر بزرگ من پیشنهاد همسری داد، اما مادر بزرگ من این درخواست را رد کرد.
مادر بزرگ دیگر "ساروی" شده بود. یعنی اینکه خود را از اهالی ساری بشمار می آورد.
سال ها از زندگی ننه جان، مامان و دایی جان در ساری گذشت.
با جستجو در این و آن جا، مادر بزرگ که ننه جان من باشد، برادر همسر خود که عموی مادر و د ایی جان من باشد، را در "زیرآب" پیدا کرد.
سپس همه همگی به "زیرآب" رفتند.
در همین "زیرآب" بود که مادر آیندۀ من و پدر آیندۀ من با یکدیگر آشنا شدند.
هنگامی که مادر بزرگ، دایی جان و مادر آیندۀ من از "زیرآب" باز می گشتند، سلیمه، دختر مادربزرگ من و مادر آیندۀ من، یک روسری و یا یک شالگردن را برسم یادگار بگردن پدر آیندۀ من انداخت و بدینگونه شد که مادر آیندۀ من و پدر آیندۀ من نه یک دل که صد دل عاشق یگدیگر شدند.
دایی جان نیز در این میان بزرگ می شد.
او در دوران نوجوانی رانندگی آموخت. "جمس" را راه می برد. تعمیرش می کرد.اگر یاتاقان "جمس" می سوخت، خودش عوض می کرد. بیشتر اوقات، خودش"سوپاپ" جمس بود. "شمع " و "پلاتین" را در یک چشم بهم زدن درست می کرد و نمی گذاشت "جمس" بخوابد. از"ساری" تا "کیاسر" مسافران، بار و خشکبار را با ماشین خود حمل می کرد. کمرکش های "دوسله" ، "تاکام"، "امره" را با "جمس"، بمعنای دقیق کلمه ویراژ می داد.مسائلی مانند سوراخ بودن "اگزوز" جمس و یا اینکه حتی دو تا از چرخ ها بلبیرینگ نداشتند،وقفه ای در این وضع ایجاد نمی کرد. داستان،داستان سال ها سال پیش است.
دایی جان "تاق نصرت" های زیبایی درست می کرد. یکی از "تاق نصرت ها" سالیان سال در "هولار" بر پا بود.
دایی جان بسیار عاشق پیشه بود. هم دختران را دوست می داشت، و هم دختران، او را دوست می داشتند. دایی جان خیلی خوشگل بود. آن هنگام که دایی جان عاشقی می کرد، تعداد آمبولانس ها زیاد نبود، در غیر این صورت آمبولانس ها می بایست به همراه دایی جان حرکت می کردند، تا دخترانی را که با دیدن خوشگلی دایی جان از هوش می رفتند، به بیمارستان برسانند!
اما دایی جان به یکباره، و براستی عاشق شد. عاشق "روح انگیز" که دایی جان تا به امروز به او می گوید:"انگیس" !
عروسی دایی جان در خانۀ دیوار به دیوار خانۀ "کل ذبیان" برگزار شد.در این عروسی، دستکم ،ده نفر "قره نی" می نواختند. عده ای "فلوت" می نواختند. دیگر آلات موسیقی را بیاد نمی آورم. بیاد می آورم که مهمانان عروسی دایی جان،حتی با حساب مناسبات و بافت آن روز جامعه نیز بسیار زیاد بودند.
دایی جان زمان زیادی در "ساری"، نماند. رضا، پسر دایی من دوساله بود، و دختر دایی هایی دوقلوی من، "فهیمه" و "فروغ" هنوز یکسالشان نشده بود، که دایی جان همۀ وسایل خویش را در یکی از "جمس" های بزرگ، که از آن خودش نبود، جمع کرد و به تهران کوچ کرد:سال 1345 بود.
دایی جان در منطقۀ"ضرابخانه"ی تهران ساکن شد. خانم آذری که یادش بخیر و فرزندانش برایش کار پیدا کرده بودند.دایی جان "میرآب" ضرابخانه شد.
کار دایی جان این شده بود که "قنات" های منطقه ضرابخانه را کنترل می کرد، سر آب را به این و یا آن آب انبار باز می کرد،و نیز آب استخری را که نامش در یادم نیست،پُر می کرد.
همه در "ضراب خانه" او را می شناختند. تو گویی نبض زندگی ساکنان ضراب خانه در دستان دایی جان قرار داشت.
دایی جان را در "ضراب خانه" همه دوست داشتند.شنا کردن را در استخری که او آب آن را تامین می کرد، آموختم.
دایی جان اما نقشه ای دیگر در سر داشت.
دایی جان نه می نواتست بخواند و نه می توانست بنویسد.
دایی جان می خواست گواهینامۀ رانندگی بدست بیاورد.
دایی جان تصمیم گرفت بر طبق قوانین آن هنگام، امتحان بیسوادی برای بدست آوردن گواهی نامه رانندگی بدهد.
یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار و چند بار دیگر امتحان داد و سرانجام توانست گواهینامه بگیرد.اگر چه دایی جان همواره رانندۀ ماهری بود.
دایی جان گواهینامه را در شهر ما "ساری" دریافت کرد.
از آن روز دایی جان، دایی جان دیگری شده بود. به مادرم می گفت:"سلیمه! دیدی برادرت خلاصه تصدیق گرفت؟"
دایی جان از شادی در پوستش نمی گنجید.
آقای شاهوش آذری که امروزه در ایالات متحده آمریکا زندگی می کند، به همراه دایی جان به سازمان جلب سیاحان در "بلوار الیزابت" که بعدها به وزارت اطلاعات و جهانگردی تغییر نام داد، رفتند و دایی جان بعنوان رانندۀ رسمی سازمان جلب سیاحان شروع بکار کرد.
زندگی دایی جان دیگر تغییر کرده بود.
در آغاز بعنوان اجاره نشین در بیست متری نیروی هوایی تهران زندگی می کرد.
پس از چندی به "شادشهر" رفت و در آنجا ،یکی از خانه های نوساز را خرید. در آغاز برقی در کار نبود و روشنایی خانه را "چراغ زنبوری" تامین می کرد.
مسابقات جام جهانی 1978 در "بوئنوس آیرس"، پایتخت آرژانتین که آن هنگام خورخه ویدلا مادرید، رییس جمهور آن کشور بود را با تلویزیون پرتابل دایی جان که با باطری ماشین کار می کرد، تماشا کردیم.همان جام جهانی که تیم ملی کشورمان برای نخستین بار در تاریخ فوتبال سرزمین مان در آن حضور پیدا کرده بود. همان جام جهانی که در فینال بازی هایش، فوتبال دوستان جهان، بازی خوب تیم ملی هلند و برد تیم ملی آرژانتین را جشن گرفتند.
در آسفالت کردن خیابانهای "شادشهر" که اکنون "اسلام شهر"!!! شده است ،همگی شرکت داشتیم. هم دایی جان، هم زندایی که ما به او "دایی دوستی" می گفتیم، هم پسران و هم دختران دایی جان و کلا همۀ ساکنان "شادشهر" و من، که بعنوان مهمان در آنجا بودم.
من بیادم نمی آید که دایی جان هرگز با دست خالی به خانۀ خودش آمده باشد، و یا اصولا با دستان خالی ، بدیدن کسی رفته باشد.
دایی جان در راه بازگشت به خانه از تهران به "شادشهر" بهترین میوه ها و "نوبری" ترین میوه های نوبری را برای فرزندان خویش می خرید.
برای دایی جان قیمت این میوه ها مهم نبود. مهم آن بود که مادرش، که مادربزگ من باشد، همسرش که"دایی دوستی" من باشد و فرزندانش که دختران وپسران دایی من باشند، بر طبق سنت، میوه را نوبرانه بخورند.
دایی جان بسیار دست و دل باز بود.
دایی جان برای همۀ همسایگانش در "شادشهر" هر آنچه را که آنها می خواستند و از دست دایی جان بر می آمد، انجام می داد. از تعویض شمع و پلاتین ماشین همسایه گرفته تا تعمیر آبگرمکن آنها.
شبی من در خانۀ دایی جان در "شادشهر" بودم. تمام روز و شامگاه پیش از آن را دایی جان با دعوت کردن صدها همسایه،"ختنه سوران" مجتبی، پسر دایی را جشن گرفته بود.
میوه، شیرینی و انواع خوراکی های دیگر سر به آسمان می زد.
میهمانان خوردند و نوشیدند و رفتند.
به همراه دایی جان بازمانده های خوراکی ها را جمع کردیم و در آشغالدانی ریختیم، همه چیز را مرتب کردیم که بخواب برویم.
از صدای خروپف ننه جان معلوم بود که به خواب عمیقی فرو رفته است .
به نظر من همه بجز من در خواب بودند!
چه خیال واهی و عبثی!
ناگهان صدای دایی جان را خطاب به خودم شنیدم:
"خوار زا چه نخاسِنی؟"(خواهرزاده چرا نمی خوابی؟")
دایی جان حق داشت.
با اینکه دستکم ۱۵ - ۱۰ متر با اتاق من فاصله داشت، این پرسش را از من کرد.
من خوابم نمی برد:به فکر دیدار فردا با برادر بزرگ خویش بودم.
دایی جان از جای برخاست،نزد من آمد و گفت:
"پاشو! پاشو بریم برای دیدار فردا با داداش میوه آماده کنیم. من می دانم که تو بخاطر داداش خوابت نمی برد!"
بی درنگ از جا پریدم . از حوضی که میوه ها در آنجا برای سرد ماندن و خراب نشدن، انبار شده بودند، برای داداش، میوه های گوناگون، از زرد آلو تا گیلاس، از سیب گلاب تا هلو، از خیار تا شفتالو، از هرکدام اندکی برداشته، در کیسه ای گذاشتیم و در همان حوض قرار دادیم تا تازه بمانند.
صبح روز بعد دایی جان مرا تا نزدیکی های محل دیدار با داداش در کناره های تپۀ "اوین" برد و خود به سر کار رفت.
......
دایی جان و مامان تنها در سال 1347، آن هنگام که عموی آنها(عمو ممد علی) نشانی عمه اشان را که بطور اتفاقی در "کلیج کلا" بدست آورده بود و به آنها داد، آرامگاه پدرشان را که پدربزرگ من باشد، دیدند. آرامگاهی که تا به امروز در کنارجاده ای در روستای "کلیج کلا" قرار دارد.
امروزه دیگر نه عمه بزرگ، که عمۀ مامان و دایی جان باشد، و نه "عمه سکینه" که دختر عمه بزرگ بود و هر دو در "کلیج کلا" زندگی می کردند، در این جهان زندگی نمی کنند. عمو ممد علی(عموی مامان و دایی جان) نیز از سال 1355 دیگر در میان ما نیست.
هرچه از دایی جان بگویم کم است.
انسانهای زیادی دایی داشته اند. انسانهای زیادی دایی دارند،اما هیچکدام از این دایی ها، دایی جان من نمی شود.
دایی جان را بیست و هفت سال است که ندیده ام.
شنیدم دایی جان برای پرواز بزرگ بسوی حقیقت آماده شده است.
دایی جان،با آنکه چشمانش باز است، کسی را نمی بیند.
گوش های سالم دایی جان دیگر نمی شنوند.
دایی جان براستی عزم سفر کرده است...
برای دایی جان سفری خوش، بسوی معشوق و معبود، آرزو می کنم.
کیانوش
دهم شهریور ماه ۱۳۸۸
--- --------------------
پی نوشت:
-"دلاک خیل"، "دروار"، "ارزفون" از روستاهای نزدیک ساری هستند.
-"هولار"،"تاکام"، "دوسله" و "کیاسر" روستاهای بخش چهاردانگه از اطراف ساری می باشند.
-بخش "فریم" از بخش های دودانگه ساری است که روستای "کلیج کلا" در آن قرار دارد.
-GMS (جمس)، نیرومندترین ماشین باربری آن هنگام بود.
-کلوا(Kelva)، جایی بود که تا فراگیر شدن قند و شکر ماشینی، نیشکر را با کمک گاو در آن می کوبیدند، شیرۀ آن را می گرفتند و می جوشاندند تا شکر سرخ از آن بدست بیاوردند.
دایی جان ترانه های زنده یاد "عماد رام " را بسیار دوست می داشت. یکی از آن ترانه ها"فرنگیس" است. یک ترانۀ دیگر زنده یاد عماد رام نیز در پی می آید.







آخ برم راننده رو!


--------------------------------------------------

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

انتخابات مجلس ملی آلمان-بوندستاگ(Bundestag)

امروز، بیست و هفتم سپتامبر سال ۲۰۰۹، انتخابات مجلس ملی آلمان(بوندستاگ ‌Bundestag) برگزارشد.

بیش از ۶۲ میلیون آلمانی دارای حق رای می باشند، که امروز ۷۷ درصد واجدین شرایط در این انتخابات شرکت کردند.


براساس نخستین گزارش ها، نتایج شمارش آراء حاکی از پیروزی اتحادیۀ احزاب دمکرات مسیحی آلمان و سوسیال مسیحی در این انتخابات است.

حزب سوسیال دمکرات آلمان که از دوازده سال پیش ، هم تشکیل دهندۀ اصلی دولت آلمان بود و هم در دولت ائتلافی آنگلا مرکل حضور داشت و دارای چند وزیر در این کابینه بود، شکست سنگینی در تاریخ پس از جنگ دوم جهانی آلمان را متحمل گشت و نزدیک به ۱۳ درصد از آرای پیشین خود را از دست داد.

در این میان حزب لیبرال دمکرات آلمان که از دوازده سال پیش در هیچ دولت ائتلافی شرکت نداشت، با بدست آوردن چهارده و شش در صد در انتخابات امروز بوندستاگ آلمان، شریک اصلی اتحادیه دمکرات مسیحی و سوسیال مسیحی در تشکیل دولت آیندۀ آلمان برهبری آنگلا مرکل بحساب می آید.

بدین گونه ،دولت آینده آلمان، باحتمال بسیار قوی،با اتئلاف اتحادیه دمکرات مسیحی و سوسیال مسیحی و حزب لیبرال دمکرات آلمان تشکیل خواهد شد و آنگلا مرکل، صدراعظم فعلی آلمان، در مقام خویش باقی می ماند.

در صورت تشکیل این دولت ائتلافی، گیدو وستروله Guido Westerwelle، رهبر حزب لیبرال دمکرات آلمان، حائز پست وزارت خارجه و معاون صدراعظم آلمان خواهد شد.

حزب لیبرال دمکرات حداکثر دارای چهار وزیر در کابینۀ آیندۀ آلمان خواهد بود.

نتایج اولیه شمارش آرای انتخابات مجلس ملی آلمان که معمولا و با توجه به قانون انتخابات در آلمان با تغییر بسیار اندک، نتایج اصلی به شمار می آید، بدین شرح است:


اتحادیه احزاب دمکرات مسیحی و سوسیال مسیحی- سی و سه و هشت درصد

حزب سوسیال دمکرات آلمان- بیست و سه و یک درصد

حزب لیبرال دمکرات آلمان-چهارده و شش درصد

حزب سبزهای آلمان- ده درصد

حزب چپ آلمان- دوازده و چهار درصد

دیگر احزاب-جمعا شش درصد

بر طبق قوانین انتخاباتی در آلمان، احزابی که پنج درصد آراء را بدست آورند، می توانند در بوندستاگ نماینده داشته باشند.

کیانوش رشیدی

بیست و هفتم سپتامبر 2009

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

با صبا در چمن لاله، سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
"حافظ"




طرح از :کیانوش رشیدی

بیست و هفتم شهریورماه را "روز ملی ایران" نامگذاری کنیم!



نه غزه، نه لبنان!
جانم فدای ایران!



اینجا ایران است! لبنان نیست!



اینجا ایران است!"غزه" نیست!

با صبا در چمن لاله، سحر می گفتم

که شهیدان که اند این همه خونین کفنان


اینجا ایران است! فلسطین نیست!


اینجا ایران است! لبنان نیست!


اینجا ایران است! "غزه" نیست!


اینجا ایران است! فلسطین نیست!


اینجا ایران است!


اینجا ایران است!


اینجا ایران است!

اینجا ایران است!


اینجا ایران است!


اینجا ایران است!

اینجا ایران است!

اینجا ایران است!


اینجا ایران است! نیروهای اشغالگر هنگام یورش به ایرانیان!


اینجا ایران است! آن نظامی، یک اشغالگر سرزمین ماست!

اینجا ایران است! این بسیجی، یکی از اشغالگران میهن ماست!

اینجا ایران است!این شبه نظامیان و نظامیان اشغالگران میهن ما هستند!

اینجا ایران است! اشغالگران به خانه های ایرانیان یورش می برند!

اینجا ایران است! نیروهای اشغالگر ایرانیان را مورد ضرب و شتم قرار می دهند!

اینجا ایران است! اشغالگران یک بانوی ایرانی را کتک می زنند!

اینجا ایران است!

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم

که شهیدان که اند این همه خونین کفنان

اینجا ایران است! اشغالگران بسوی ایرانیان تیراندازی می کنند!

اینجا ایران است! نیروهای اشغالگر در حال یورش به ایرانیان!


اینجا ایران است! نیروهای اشغالگر هنگام یورش به خانه های ایرانیان!


مرگ بر خامنه ای، سرکردۀ رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی!





کیانوش رشیدی


بیست و ششم شهریورماه 7031 ایرانی

----------------

عکس ها از سایت ایران ب ب ب و سایتهای دیگر





۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه


کبوتر سبز!


Kabutare sabz 013 von Ihnen.


این عکس را بامداد دیروز در یکی از ایستگاه های راه آهن در آلمان گرفته ام!

علی اکبر رشیدی

۲۳ شهریور ۱۳۸۸

برگرفته از وبلاگ "حرف آخر"

http://www.harfeakher.blogspot.com

_______________________

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه


دیگر وبلاگ های من:
من و سینما
نقاشی ها، مجسمه ها و ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

در دنباله می خوانید:

-نامۀ عبدالکریم سروش به خامنه ای

-عبدالکریم سروش

-در بارۀ تازه ترین بیانیۀ میرحسین موسوی

علی اکبر رشیدی

-آسمان به ریسمان بافتنِ "حنایی" در "رادیو فردا"

کیانوش رشیدی

-سخن شاهزاده رضا پهلوی با روحانیت وابسته به حکومت

شاهزاده رضا پهلوی

-این "من" و" ما" کیستیم؟

جمشید پیمان

-------------------------------

عبدالکریم سروش در نامه ای به خامنه ای،با اشاره به سخنان نامبرده،که گفته بود:"حرمت نظام هتک شده است"، شادمانی خویش از این گفتۀ خامنه ای را"خبری بدین خوشی" خواند و نوشت:

"درين قحط سال فضيلت و عدالت همه از شما شاکی اند و من از شما متشکرم. “زان يار دلنوازم شکری است با شکايت.” نه اينکه شکايتی نداشته باشم. دارم و بسيار دارم اما آنها را با خدا در ميان نهاده ام. گوشهای شما چندان از ستايش و نوازش مداحان پر و سنگين شده است که جايی برای صدای شاکيان ندارد. ولی من از شما بسيار متشکرم. شما گفتيد که “حرمت نظام هتک شد” و آبروی آن به يغما رفت. باور کنيد که در تمام عمر خود خبری بدين خوشی از کسی نشنيده بودم. آفرين بر شما که نکبت و ذلت استبداد دينی را اذعان و اعلام کرديد."

عبالکریم سروش در بخش های پایانی این نامه با گفتن :

"بارخدايا تو گواه باش، من که عمری درد دين داشته ام و درس دين داده ام. از بيداد اين نظام استبداد آئين برائت می جويم و اگر روزی به سهو و خطا اعانتی به ظالمان کرده ام از تو پوزش و آمرزش می طلبم."، بطریق اولی از مردم ایران بخاطر همکاری هایش با رژیم خونخوار و اشغالگر جمهوری اسلامی پوزش خواست.

ایرانیان به اینگونه پوزش خواهی ها، همانند پوزش خواهی عبدالکریم سروش،که خود زمانی از دست اندرکاران "انقلاب فرهنگی" رژیم خمینی در میهن ما بود، با دیدۀ نیک می نگرند.

پوزش خواهی دست اندرکاران پیشین و کنونی رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی در پیشگاه مردمِ ایران، بدون شک طریق راه زندگی را برای آنها، در آیندۀ ایرانِ آزاد شده از بند این رژیم خون ریز، بسیار آسان خواهد نمود.

با چنین آرزوی نیک برای آنانی که از رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی روی برگرداندند، نامۀ دکتر عبدالکریم سروش به علی خامنه ای را در پایین می آورم.

کیانوش رشیدی

نامۀ "عبدالکریم سروش" به "خامنه ای"!

بنام خدا
عروسی خونين پايان يافت و داماد دروغين به حجله در آمد.صندوق ها بر خود لرزيدند و ديوان در تاريکی رقصيدند.قربانيان در کفن های سپيد به نظاره ايستادند و زندانيان با دست های بريده کف زدندو جهانيان يک چشم خشم ويک چشم نفرت، داماد را بدرقه کردند.چشم روزگار فاش گريست و خون از سر ايوان جمهوری گذشت.شيطان خنديد و آنگاه ستاره ها خاموش شدند و فضيلت به خواب رفت.
آقای خامنه ای،
که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای؟ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده
وصال دولت بيدار ترسمت ندهندکه خفته ای تو در آغوش بخت خوابزده
درين قحط سال فضيلت و عدالت همه از شما شاکی اند و من از شما متشکرم. “زان يار دلنوازم شکری است با شکايت.” نه اينکه شکايتی نداشته باشم. دارم و بسيار دارم اما آنها را با خدا در ميان نهاده ام. گوشهای شما چندان از ستايش و نوازش مداحان پر و سنگين شده است که جايی برای صدای شاکيان ندارد. ولی من از شما بسيار متشکرم. شما گفتيد که “حرمت نظام هتک شد” و آبروی آن به يغما رفت. باور کنيد که در تمام عمر خود خبری بدين خوشی از کسی نشنيده بودم. آفرين بر شما که نکبت و ذلت استبداد دينی را اذعان و اعلام کرديد.
شادم که آخر الامر آه سحرخيزان به گردون رسيد و آتش انتقام الهی را برافروخت. شما حاضر بوديد آبروی خدا برود اما آبروی شما نرود. مردم به ديانت و نبوت پشت کنند اما به ولايت شما پشت نکنند. شريعت و طريقت و حقيقت مچاله شوند اما ردای رياست شما چين و چروک نخورد. اما خدا نخواست. دلهای سوخته و لبهای دوخته و خونهای ريخته و دست های بريده و دامانهای دريده نخواستند و نگذاشتند. پاکان و پارسايان و پيامبران نخواستند. محرومان و مصلحان و ستم کشيدگان و ستم ستيزان نگذاشتند.
“پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن،” قصه جمهوری ولايی شما بود. و اينک خدا را شکر که پرده عصمت دروغين اين ديو دريده شد. رازش فاش و مشتش باز شد و تردامنی اش بر آفتاب افتاد. و جهانيان با خشم و حيرت آن را برهنه مشاهده کردند.
آقای خامنه ای،
می دانم که روزهای تلخ و سختی را می گذارنيد. خطا کرده ايد، خطايی سخت. تدبير اين خطا را من دوازده سال پيش به شما نشان دادم. گفتم آزادی را چون روش برگيريد. از حق بودن و فضيلت بودنش بگذريد. آن را برای رسيدن به حکومتی کامياب به کار گيريد. اين را که می خواهيد؟. چرا شيپور را از سر گشاد می زنيد؟ چرا ميان مردم عسسان و خفيه نويسان و جاسوسان می گماريد تا ضمير آنان را بخوانند يا به حيله و ترفند، سخنی از زير زبانشان بکشند، و راست و دروغ و نارس و ناقص بشما گزارش دهند؟ مطبوعات را، احزاب را، انجمن ها را، ناقدان را، مفسران را، معلمان را، نويسندگان را … آزاد بگذاريد ، مردم به صد زبان حکايت خود را آشکارا خواهند گفت و پنجره های خبر و نظر را بر روی شما خواهند گشود وشمارا در تدبير ملک وتنظيم نظام ياری خواهند کرد. مطبوعات را خفه نکنيد. آنها ريه های جامعه اند. اما شما از بيراهه و کژراهه رفتيد. و اينک در طلسم تهلکه ای افتاده ايد و قربانی نظام بسته ای شده ايد که ديرگاهيست خود آن را آفريده ايد، که نه نقد در آن می رويد نه نظر، نه علم نه خبر. گمان می کنيد با خواندن بولتن های محرمانه و گوش کردن به مشاوران گوش به فرمان، خبرهای کامل و جامع را به چنگ می آوريد. اما هم انتخاب خاتمی هم انتخاب سبز موسوی بايد به شما نموده باشد که افيون استغنا وافسون استبداد، زيرکی و دانايی را از شما ستانده است. و اينک برای جبران آن گناه ناشی از جهل ناشی از استبداد، دست به ارتکاب گناهان بزرگتر می زنيد. و خون را به خون می شوئيد مگر طهارتی حاصل کنيد.
خيانت و تقلب کم بود دست به قتل و جنايت برديد، خيانت و جنايت بس نبود تجاوز به زندانيان را بر آن افزوديد، قتل و تجاوز و تقلب هنوز کم بود تهمت های جاسوسی و ناموسی را هم بر آن اضافه کرديد. درويشان و روحانيان و نويسندگان و دانشجويان را هم امان نداديد و از دم تيغ گذرانديد. عاقبت هم به جانيان و بانيان جايزه داديد و به ريش همه خنديديد و ريش سرباز بی نوايی را گرفتيد که چرا ماشين ريش تراشی را به سرقت برده است!از صبر خدا در شگفت بودم. می دانستم که
لطف حق با تو مداراها کندچونکه از حد بگذرد رسوا کند
می دانستم که مادران داغدار و پدران سوگوار در خفا می سوزند و می گريند و به زبان حال و قال با خدا می گويند:
ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها و اجعل لنا من لدنک وليا و اجعل لنا من لدنک نصيرا ( خداوندا ما را از اين محيط پرستم نجات بخش وبرای ما ياوری بفرست.)
می دانستم که “چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است.” زندانها معبد بود و عابدان روز و شب در سجود، سقوط ولايت جاير را از خدا به دعا می خواستند (و می خواهند).
ندای آقا سلطان که به خاک شهادت افتاد و حنجره اش به گلوله ستم سوراخ شد به درگاه سلطان عالم ناليدم که بازهم ندای خلايق را نمی شنوی؟ چون عيسی بر صليب گله کردم که “خدايا چرا ما را رها کرده ای”، مگر سياهکاران را نمی بينی که سبزها را سرخ کرده اند، مگر عبوسان و ترش رويان را نمی نگری که شيرينی ها را تلخ کرده اند، سوختن خرمن امنيت و کرامت انسان را می نگری و ذلت اعتراف زندانيان و شوکت شريرانه ستمگران را می بينی و بازهم استغنا می ورزی؟
تا روزی که آن اقرار مجبورانه و مکروهانه يعنی آن کلمات سه گانه را شنيدم: “هتک حرمت نظام”، که چون حديث سرو و گل و لاله و چون ثلاثه غساله جان بخش بود. گويی کلمات آن خطيب نبود. کلمات تو بود خدايا که در خطابه جاری شد. دانستم که دست به کار اجابت شده ای و باد را فرمان داده ای تا آتش را به کشتزار فرومايگان ببرد. سجده کردم و سپاس گزاردم که
آفرين ها بر تو بادا ای خدابنده خود را ز غم کردی جدا
آتشی زد او به کشت ديگرانباد آتش را به کشت او بران
آقای خامنه ای،
می خواهم به شما بگويم دفتر ايام ورق خورده است و بخت از نظام برگشته است، آبرويش به يغما رفته است و طشت رسوائيس از بام تاريخ افتاده است. کشف عورت شده است. خدا هم از شما رو گردان شده و ستاريت خود را باز گرفته است. آن دليری ها که در کنج خلوت و در پرده تزوير می کرديد فاش شده است. آه جگرسوختگان و جان باختگان و دهان دوختگان کارگر افتاده است و دامان و گريبان شما را سوخته است. خائفم که بگويم باب توبه هم به روی شما بسته شده است. شريعت هم از شما شفاعت نخواهد کرد که مشروعيت از شما گريخته است. ايران سبز از اين پس ديگر آن ايران سياه و ويران نيست. سبزی وسپيدی اين جنبش به عنايت و اجابت الهی بر سياهی جور شما پيشی گرفته است. خاک و آب و آتش و ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند تا به فرمان خدا بر عليه شما بشورند.
سالها اعوان و انصار شما زير چتر حمايت و ولايت شما چون شغالان گرسنه در پوستين خلق افتادند و امنيت و عدالت را از مردم ربودند، دهانشان را بستند، عزتشان را ستاندند، راحتشان را گرفتند، گلويشان را فشردند، خون در دل و اشک در چشمشان نشاندند، زهر قساوت را به آنان چشاندند و چون قومی اشغال شده به اسارتشان گرفتند، حقوقشان را پامال کردند، آزاديشان را به تاراج بردند، حرمتشان را شکستند، افکارشان را به سخره گرفتند، دينشان را وارونه کردند، کارخانه مقدس تراشی تراشيدند، و به نام دين خرافه فروختند، کامشان را تلخ و روزشان را شب کردند، دست خيانت در صندوق آراء شان گشودند، و پای اهانت بر کرامتشان نهادند، دانشگاه ها را به دست جهال سپردند، و بيت الاحزانی بنام صدا و سيما را از دروغ و تهمت انباشتند، و درس غلامی و غمناکی به مردم دادند. نظر حرام نمودند و خون خلق حلال، اجتماعات دروغين و گزاف بر پا کردند، و لاف زنان به مردم دنيا فروختند که همگان عاشقان سينه چاک نظام ولايتند. در زندانها و قتلگاه ها از قتل و تجاوز و تعدی و ضرب و شتم و جرح و شکنجه آن کردند که مغولان نکردند، شرع و قانون را زير پا گذاشتند، و علم جهل و تعصب برافراشتند، نادانان را بر کشيدند و دانايان را فروکوفتند، لذت را از جوانان و حرمت را از پيران دريغ داشتند، آيت الله های رنگين ساختند و فتاوای سنگين از آنان گرفتند تا نويسندگان و ناقدان را به طناب توحش خفه کنند و به ساطور سبعيت بند از بند بگشايند، در پی ماليخوليای دشمن ستيزی هر روز مهلکه ای و معرکه ای تراشيدند و جمعی را به بند کشيدند، و اقارير مضحک بر زبانشان نهادند و کيفرهای مهلک بر جانشان.عمله استبدادنظامی و قضايی بيداد را به نهايت رساندند، گويی نظام قسم خورده بود که از صدام و حجاج چيزی کم نياورد.
اين مکرهای سرد و رندی های واژگونه و زيرکی های ابلهانه، و ستم های آشکار و نهان و زور و تزوير های گران و حق کشی ها و آدم کشی ها و تقلب ها و تخلف های پر عفونت ودراز مدت ، آتشی در وجدان رعيت افروخت که کاشانه ولايت را بسوخت. آن اعتراض پس از انتخابات نه “رزمايش” بود، نه” فتنه” و نه” مسجد ضرار” (که دارالضرب شما هر روز مهری بر آن می زند)، بل طغيان و غليان غيرت بود بر عليه غارت. وجدانهای بيدار، بر رای خود، بر انتخاب خود، بر حقوق شهروندی خود، بر آزادی انديشه خود، غيرت ورزيدند و بر غارتگران رای و حقوق و آزادی، آرام و متين شوريدند. دزدان سراسيمه بر خود پيچيدند،ولی ما صدای خنده خدا را شنيديم که در فضا پيچيد. او از ما راضی بود. دعای ما را شنيد و جانيان و بانيان را رسوا کرد. مرگ ترانه (موسوی)، ترانه مرگ استبداد بود.
آقای خامنه ای،
بارها حافظان ،حکام جائر زمانه را بزبان رمز موعظه کردند که:
با دعای شب خيزان ای شکر دهان مستيزدر پناه يک اسم است خاتم سليمانی
و گفتند:
مکن که کوکبه دلبری شکسته شودچو بندگان بگريزند و چاکران بجهند
نشنيدند و عاقبتشان را شنيدی.
جنبش سبز برای آفريدن ايرانی سبز اکنون محکم نهاد شده است. چون شجره طيبه ای که پايی در زمين و سری در آسمان دارد و به اذن خدا در ثمر بخشی است (اصلها ثابت و فرعها فی السماء – سوره ابراهيم). اين جنبش شهيد سبز خود، شعر و شاعر سبز خود، ادب و هنر و گوينده و گفتمان سبز خود را پيدا کرده است. محصول بيست سال جهاد فرهنگی و دردمندانه روشنگران و پيکارگران عرصه سياست و فرهنگ است. بيهوده می کوشيد با نظامی گری و انوری پروری به سبک سلطان سنجر و سلطان محمود آن را در هم بشکنيد. خود را مگر بشکنيد.
اين نه آن شير است کز وی جان بریيا ز پنجه قهر او ايمان بری
فرو ريختن رعب رعيت و زوال مشروعيت ولايت بزرگترين دستاورد شورش غيرت بر غارت بود و شير خفته شجاعت و مقاومت را بيدار کرد. نه تطاول نظاميان نه تجاوز حراميان، نه خاک افشاندن در چشم مروت نه باد افکندن در آستين ژنده قدرت، نه تکيه بر سبعيت حيوانی نه حمله به علوم انسانی، نه مداحی مداحان مزدور نه شاعری شعر فروشان کم شعور، هيچکدام قامت مقاومت را خم نخواهند کرد. استبداد دينی رسوای کفر و دين شده است. و در مزرع سبز جنبش هنگام دروی آن رسيده است. ما اين را به دعا از خدا خواسته ايم و خدا با ماست.
برگشتن بخت و روزگار شاهدی شيرين تر از اين ندارد که عيدهای شما همه عزا شده است. و هر چه روزی شما را می خنداند اينک می گرياند و می لرزاند. دانشگاهی که می خواستيد به پابوس شما بيايد، اکنون به کابوس شما بدل شده است. تظاهرات خيابانی، اجتماعات آئينی، رمضان و محرم ،حج و روضه و ماتم همه برای شما نماد نحوست شده اند و به زيان شما روان می شوند.
ما نسل کامکاری هستيم. ما زوال استبداد دينی را جشن خواهيم گرفت. جامعه ای اخلاقی و حکومتی فرادينی طالع تابناک مردم سبز ماست.
ما آزادی را ارج خواهيم نهاد و قدر خواهيم دانست، همان آزادی که شما به آن ظلم کرديد و قدرش را ندانستيد و اکنون مظلمه اش را می بريد. فاشيسم مشربان به شما فروختند که آزادی يعنی بوالهوسی و اباحی گری و لاابالی روشی. و ندانستيد که شفای امراض مهلک نظام شما در اين خجسته آزادی است. بی جهت بدنبال مفسدان اقتصادی می گرديد (که در آن هم عزمی و جديتی نيست). اگر مطبوعات را آزاد می گذاشتيد، فسادها را رو می کردند و مفسدان جرات فساد نمی کردند. می گذاشتيد نقد شما را بگويند تا شما هم به ورطه استبداد رای و نخوت شوکت و فساد قدرت در نمی افتاديد. می گذاشتيد سخن راستين مردم را با شما در ميان بگذارند تا مستی بی خبری از سرتان بپرد. آنها مدارس ميهن اند، نه “پايگاه دشمن.” و چه باک که درهای مدارس باز باشد و شما هم در آن شاگردی کنيد.
ما ديانت را هم ارج خواهيم نهاد، همانکه شما آن را بازيچه مصالح قدرت خواستيد و بنام آن درس غلامی و غمناکی به مردم داديد و ندانستيد که شادی و آزادی با ايمان راستين همپيمانند و اجبار فقيهانه، حريت مومنانه را می ستاند و قدرت شريعت مدار هم قدرت و هم شريعت را فاسد می سازد. حکومت بر مردمی شاد و آزاد و آگاه و چالاک افتخار دارد نه رعيتی دربند و غمناک.
***
با خود می گويم برای که اينها را می نويسم؟ برای نظامی که بخت از او برگشته و آب از سرش گذشته و تشنه در سراب مانده و خيمه بر خراب زده و چشم نجابتش بسته و ستون صلابتش شکسته و از چشم خواص و عوام افتاده و طشت رسوائيش از بام افتاده است؟ و آنگاه به ياد می آورم کلام خالق سبحان را در ذکر حکيم که:
و اذ قالت امه منهم لم تعظون قوما الله مهلکم او معذبهم عذابا شديدا قالوا معذره الی ربکم و لعلهم يتقون (آنان پرسيدند چرا کسانی را موعظه می کنيد که خدا قطعا هلاک و عذابشان خواهد کرد، موعظه گران گفتند عذری است تا خدا ما را به گناه آنان نگيرد، شايد هم پند ما در آنان درگيرد – سوره اعراف ۱۶۴)
بارخدايا تو گواه باش، من که عمری درد دين داشته ام و درس دين داده ام. از بيداد اين نظام استبداد آئين برائت می جويم و اگر روزی به سهو و خطا اعانتی به ظالمان کرده ام از تو پوزش و آمرزش می طلبم.
ای خدای خرد و فضيلت! به صدق سينه مردان راستگو و به آب ديده پيران پارسا دعای ما را هم با دعای سحرخيزان و روزه داران و عابدان و صالحان همراه کن و شکوه دردمندانه ما را بشنو و بر سينه های بريان و چشم های گريان ستمديدگان رحمت آور و بيش از اين خلقی را پريشان و خروشان مپسند. دوستان خود را به دست دشمنان مسپار و خرد و فضيلت را از اسارت اين نامردمان به در آر. باد را بگو تا خيمه استبداد را بر کند و آتش را بگو تا ريشه بيداد را بسوزاند. آب را بگو تا فرعون ها را غرق کند و خاک را بگو تا قارون ها را در خود کشد. ابرها وباران ها را بگو تا رحمت و عدالت و شادی و شفقت بر اين قوم مظلوم محروم ببارند و خارزار رذيلت ظالمان را به گلزار فضيلت عادلان بدل کنند.
آب و دريا ای خداوند آن توستباد و آتش جمله در فرمان توست
گر تو خواهی آتش آب خوش شودور نخواهی آب هم آتش شود
تو بزن يا ربنا آب طهورتا شود اين نار عالم جمله نور
رمضان مبارک ۱۴۳۰ قمری

شهريور ۱۳۸۸ شمسی

عبدالکريم سروش


در تازه ترین بیانیه ی آقای موسوی


دیگر نامی از خمینی خون آشام نیست!


در تازه ترین بیانیه ای که از سوی آقای میرحسین موسوی خطاب به مردم ایران انتشار یافته و در آن بدرستی در باره ی خطرات فزاینده ای که از سوی گردانندگان رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی ،ایران و ایرانی را تهدید می کند،هشدار داده شده است،بگونه ای کاملا ملموس و محسوس دیده می شود که وی دیگر از خمینی خون آشام و وفاداری خود به راه اهریمنی و انگلیسی وی سخنی نمی گوید.
آیا نام نبردن آقای موسوی از خمینی خون آشام و پافشاری نکردن بر وفاداری به او و خط او امری تصادفی و اتفاقی است؟
گمان نمی کنم که چنین باشد!
بنظر می رسد که آقای موسوی با آگاهی از ژرفای نفرت همگانی و ملی ایرانیان از خمینی و رژیم دست نشانده و خونریزی که او بنیان گذاشت، و نیز در راستای همراهی و همگامی هرچه بیشتر با جنبش آزادیخواهانه ی مردم ایران،در برخی از مواضع گذشته ی خویش تجدید نظر نموده و سپس این گام درست و قابل تحسین را برداشته است.
این، تحولی است که نمی توان و نباید آن را نادیده گرفت.


علی اکبر رشیدی

برگرفته از:وبلاگ "حرف آخر"

http://www.harfeakher.blogspot.com

---------------------------------------

آسمان به ریسمان بافتنِ "حنایی" در "رادیو فردا"



خانوادۀ مخملباف را بعضی ها می شناسند:
محسن مخملباف، سمیرا مخملباف و حنا مخملباف.
هر سۀ این افراد یک شبه کارگردان سینما شدند.
محسن مخملباف، پس از یک چندی بازجوگری در دستگاه های امنیتی رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی و به صلابه بردن مخالفین این رژیم، فیلم "توبه نصوح" را ساخت تا بیشتر به صورت آنان چنگ بیاندازد.
سمیرا مخملباف، با بازی در یکی دو فیلم پدر، ناگهان فیلم ساز شد.
حنا مخملباف هم وقتی هشت ساله بود، و پس از آن که در فیلمی ساختۀ پدرش بازی کرد، فیلم ساخت!! و کارگردان شد.

در رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی که هیچ چیز آن مانند همه کس نیست، سربرآوردن یک شبۀ اینگونه کارگردانان!! نیز مانند هیچ جای دیگردر این جهان نیست.
در نوشته های آینده به این کارگردانان مادرزاد!! خواهم پرداخت.

اما،
در چارچوب جشنوارۀ سالانۀ فیلم در "ونیز"، قرار است فیلم " روزهای سبز"ساختۀ!! حنا مخملباف، نمایش داده شود.

در این میان و در این پیوند، مهرداد سپهری، خبرنگار "جنگ فرهنگی" رادیو فردا در تاریخ چهاردهم شهریورماه 1388، گفتگویی با "حنا مخملباف" انجام داده است.

سراپای پاسخ های "حنا مخملباف" به پرسش های مهرداد سپهری، با تناقضات و حتی با دروغ های فاحش همراه می باشد.
حنا مخملباف در پاسخ به پرسش :

" خانم مخملباف، کاری که شما برای ونیز آماده کرده‌اید و اعلام شده که در بخش فیلم‌های خارج از مسابقه و همزمان با آغاز جشنواره در روز دوم سپتامبر در یکی از بخش‌های جنبی نمایش داده خواهد شد، مستند است یا داستانی؟"

حنا مخملباف در پاسخ می گوید:

"این فیلم یک فیلم مستند- داستانی است که به حوادث روزهای قبل و بعد از انتخابات مربوط است. در واقع موضوع اصلی فیلم، امید بزرگی است که مردم ایران در روزهای پیش از انتخابات به تغییر سیاسی داشتند و به آن دلبسته بودند. این فیلم در خیابان‌های تهران ساخته شده است .
و شاید اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم داستان فیلم، قصه دختر جوانی است که به افسردگی مبتلا شده و برای درمان نزد یک روانشناس می‌رود و آن دکتر علت ناامیدی‌های دختر جوان را در حوادث سیاسی ایران می‌داند.این دختر در سن ۱۰ سالگی طرفدار آقای خاتمی بوده و در آن زمان برای آقای خاتمی تبلیغ می‌کرده است. این دختر افسرده در فیلم، داستان امروز انتخابات ایران را تعریف می‌کند. بخشی از فیلم دارای سناریو بوده و بخشی هم در خیابان از مردم عادی گرفته شده و پلان‌هایی هم هست که از ماجرای کشتار و سرکوب مردم،‌ از طریق فیلم‌های منتشر شده از سوی مردم به دست ما رسیده است."(رادیو فردا-چهارده شهریور 1388)

همانگونه که می بینیم، حنا مخملباف به نخستین دروغ خویش متوسل می شود و می گوید:"این فیلم در خیابانهای تهران ساخته شده است"!
به دیگر سخن، حنا مخملباف، تایید و تاکید می کند،یا خود و یا به همراه دیگران، دوربین بدست در خیابانهای تهران بوده است. آنهم در روزهای پیش و بعد از انتخابات!
و این بدان معنی است که وزرات ارشاد رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی به حنا مخملباف اجازۀ ساختن فیلم را و آنهم در بارۀ انتخابات پیش رو داده است! و طرفه اینکه وزارت ارشاد رژیم به فیلمی اجازه ساختن داده است که در آن از "امید بزرگ مردم ایران برای تغییر" سخن می رود.

حنا مخملباف، در مصاحبۀ نامبرده با "رادیو فردا"، از هول حلیم در دیگ می افتد و برای اینکه بگوید پیشاپیش در پی ساختن این فیلم بوده است، از آسمان، قهرمانی برای این فیلم دست و پا می کند، و به خبرنگار رادیو فردا می گوید:

" و شاید اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم داستان فیلم، قصه دختر جوانی است که به افسردگی مبتلا شده و برای درمان نزد یک روانشناس می‌رود و آن دکتر علت نا امیدی‌های دختر جوان را در حوادث سیاسی ایران می‌داند.این دختر در سن ۱۰ سالگی طرفدار آقای خاتمی بوده و در آن زمان برای آقای خاتمی تبلیغ می‌کرده است.
این دختر افسرده در فیلم، داستان امروز انتخابات ایران را تعریف می‌کند."

توجه فرمودید! دختر قهرمان فیلم حنا مخملباف، در سن ده سالگی، طرفدار خاتمی بوده و در آن زمان برای خاتمی تبلیغ!! می کرده است!

نخست آنکه در رژیمی که رییس جمهور کودتایی اش، یعنی محمود احمدی نژاد در بارۀ اوضاع سیاسی، اقتصادی ایران با کودک پنج ساله!!، مشورت می کند، چرا دختر ده ساله برای خاتمی تبلیغ!! نکند؟!

دو دیگر آنکه به بینش من، این دختر افسرده کسی نیست بجز خود حنا مخملباف، هنگامی که هشت سال داشت و به همراه پدرش در تبلیغات برای رییس جمهور شدن خاتمی شرکت می کرد.

حنا مخملباف برای اینکه نگوید، دختر قهرمان فیلم خودش می باشد، دو سال به سن او اضافه می کند تا باصطلاح،"رد" گم کند.

و درست همین "دختر افسرده" پس از گذشت 12 سال، یعنی در سن بیست سالگی، که سن امروزی حنا مخملباف باشد، فیلمی در باره خودش می سازد و از افسردگی خود می گوید.

تنها مشخص نیست چرا حنا مخملباف، پس از سر برآوردن خاتمی از صندوق های مارگیری انتخابات رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی، افسرده شده بود؟

سخن بر سر این است که درست پس از بروی کار آمدن خاتمی بود که نان پدرش، محسن مخملباف، خواهرش، سمیرا مخملباف و حتی خودش در روغن شد!
درست از مرحلۀ انتخاب خاتمی بود که جشنواره های "ونیز"(در ایتالیا)،"کان"(در فرانسه)، "پوسان"(در کره جنوبی) و...دروازه ها را بروی عباس کیارستمی ، که دورانش برای این جشنواره ها، در چارچوب مماشات فرهنگی-سیاسی دولت های اروپایی با رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی،بپایان رسیده بود، بستند و "چون کشتیبان را سیاستی دگر آمده بود!"، خانوادۀ مخملباف را وارد معرکۀ جایزه گیری، داوری و...این جشنواره ها نمودند.

حنا مخملباف در ادامۀ پاسخ خود به نخستین پرسش خبرنگار "رادیو فردا" می گوید:

"بخشی از فیلم دارای سناریو بوده و بخشی هم در خیابان از مردم عادی گرفته شده"

بر اساس گفتۀ حنا مخملباف، بخشی از فیلم دارای سناریو بوده است.

اگر حتی بخشی از این فیلم دارای سناریو بوده باشد، چگونه "ارشادی" های سانسورچی به این سناریو و آنهم، یک بار دیگر می پرسم سناریویی برای"تغییر"!! در رژیم، اجازۀ تبدیل شدن به فیلم را دادند؟

آیا حنا مخملباف آگاهانه بر وجود دیدگاه امکان "تغییر" در رژیم، آنهم از طریق انتخابات در میان سانسورچیان وزارت ارشاد رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی و شخص صفار هرندی، وزیر وقت ارشاد این رژیم تاکید نمی کند؟ و بدین طریق ویزای ورود دوباره به ایران را برای خود اخذ نمی کند؟

حنا مخملباف اما، همۀ گفته های چند سطر بالاتر خویش را با گفتن:

" پلان‌هایی هم هست که از ماجرای کشتار و سرکوب مردم،‌ از طریق فیلم‌های منتشر شده از سوی مردم به دست ما رسیده است." فراموش می کند.

و این درست اصل ماجراست.

به بینش من، هیچ بخش از این فیلم"راه سبز"، بوسیلۀ حنا مخملباف کارگردانی نشده است.

بازیگران فیلم،کارگردانان فیلم و مونتاژگران فیلم، مردم هستند و همۀ این فیلم ها بدست "آنها"(حنا مخملباف می گوید ما! -کیانوش رشیدی) رسیده است.

این "ما" کی ها هستند؟
محسن مخملباف؟
سمیرا مخملباف؟
و یا
حنا مخملباف؟

وانگهی! مگر حنا مخملباف به گفته خودش در حوادث پس از انتخابات در ایران نبوده است؟

چرا و برای چه این فیلمها "بدستشان"!! و از جمله بدست حنا مخملباف رسیده است؟

مگر مردم می دانستند که حنا مخملباف قصد ساختن فیلمی در بارۀ انتخابات دارد که تکه فیلمهای گرفته شده توسط خویش، برای فیلم آیندۀ نامبرده را، برای وی بفرستند؟

و آیا این فیلمها همان فیلمهایی نیستند که ایرانیان و جهانیان در شبکه های جهانی و اجتماعی اینترنت و از جمله شبکۀ جهانی"یوتیوب" دیده اند؟

و آیا حنا مخملباف حتی تکه ای جدا از این فیلمهای نشان داده شده را، دارد که تا کنون کسی آن را ندیده باشد؟

من هنوز فیلم "راه سبز" را ندیده ام. بجرئت می گویم: حنا مخملباف، حتی تکه ای جدا گانه از فیلمهای نشان داده شده از خیزش و رستاخیر نوین مردم ایران بر علیه رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی در شبکه های اجتماعی –اینترنتی را در اختیار ندارد.

باری!

خبرنگار سرگردان و هاج و واج ماندۀ "رادیو فردا" در پرسشی دیگر از حنا مخملباف می پرسد:

" پس در واقع لوکیشن‌ شما خیابانهای تهران بوده ؟"

و حنا مخملباف پاسخ می دهد:
"بله ؛ من تا بعد از انتخابات ، برای این فیلم در ایران بودم و داشتم صحنه های این فیلم را می‌گرفتم. بعد از انتخابات مجبور به ترک ایران شدم."

دقت فرمودید؟
حنا مخملباف تا بعد از انتخابات در ایران بود و داشت صحنه های فیلم را می گرفت.
بعد از انتخابات هم ،مجبور به ترک!! ایران شد.
با این حساب، حنا مخملباف در آن واحد ،بعد از انتخابات هم در تهران بود و داشت فیلم می گرفت و هم مجبور به ترک!! ایران شد.

حنا مخملباف که گویا گفتگوی خود با خبرنگار "رادیو فردا" را با یکی از "سناریو"های!! خویش، اشتباه گرفته و تصمیم گرفته است شنوندگان این رادیو را براستی "فیلم" کند، می گوید:"تا بعد از انتخابات"!!

این "بعد"، چند ساعت بود، چند روز بود، چند هفته بود؟

وبلافاصله برای اینکه اوضاع را برای خود خطرناک جلوه دهد، می گوید:
"بعد از انتخابات مجبور به ترک ایران شدم"!!

حنا مخملباف نمی گوید چرا مجبور به ترک ایران شد؟
حنا مخملباف مگر چه عملی انجام داده بود که مجبور!! به ترک ایران شود؟
حنا مخملباف نمی گوید چه کسی او را مجبور!! به ترک ایران کرد؟
حنا مخملباف این را نمی گوید تا از "مجبوریتش" برای ترک ایران، از خود قهرمان بسازد.

شاید برادران ارشادی که به او و بر طبق گفتۀ خودش اجازۀ ساختن فیلم را داده بودند، او را مجبور به ترک ایران کردند، تا وی، قهرمانانه!! فیلم" تغییر"!! در ایران را برای جشنوارۀ "ونیز" آماده کند.

حنا مخملباف در پاسخ به این پرسش خبرنگار "رادیو فردا" که پرسید:

"وقتی داشتید فیلم را در ایران می‌ساختید، با توجه به اینکه در آن شرایط به همراه داشتن هر نوع دوربین و حتی موبایل‌های دوربین‌دار، حساسیت ایجاد می‌کرد و گاهی موبایل مردم را هم ضبط می‌کردند، مشکلی برایتان ایجاد نشد؟"، می گوید:

"همان طور که می‌دانید بیشترین قسمت‌های فیلم را قبل از انتخابات گرفته بودم. ولی خوب. این فیلم به طریقه غیرقانونی و با یک دوربین دیجیتال فیلمبرداری شده."

در بارۀ این سخنان حنا مخملباف، باید گفت:

نخست اینکه باید این فیلم را دید و آنگاه در بارۀ بیشترین و کمترین قسمت های فیلم نظر داد.

اگر با دیدن این فیلم معلوم شود، بیشترین قسمت های فیلم، همان فیلم های "یوتیوبی" هستند، آنگاه چه؟

دو دیگر اینکه پرسش خبرنگار "رادیو فردا" در بارۀ حساسیت ماموران رژیم در باره "حتی موبایل های دوربین دار" در تظاهرات بسیار درست بود که حنا مخملباف در پاسخ، "عذر بدتر از گناه" می آورد و می گوید:

این فیلم به طریقۀ غیر قانونی!! و با یک دوربین دیجیتال!! فیلمبرداری شده .

حنا مخملباف با این پاسخ، قهرمانی!! خود را دو چندان می کند:

یک-فیلمبرداری غیر قانونی!!

دو- تلفن موبایل دار که هیچ!! با دوربین دیجیتال!! فیلمبرداری می کردند و یا فیلمبرداری می کرد!

حنا مخملباف بخاطر اینکه در ادامۀ سناریو-گفتگو با خبرنگار "رادیو فردا"، اوضاع را بسیار خطرناک و دراماتیک کند، به این خبرنگار همچنان هاج و واج مانده، و از طریق وی به شنوندگان رادیو فردا می گوید:

"چندین بار ما را گرفتند اما هر بار به طریقی از دستشان گریختیم. خدا را شکر فیلم از ایران خارج شد و فعلاً در حال مونتاژ است."

دوباره این گفته ها را بخوانید:

چندین بار و نه یک بار و دوبار، آنها را گرفتند!! اما آنها از دستشان! گریختند!!

حنا مخملباف نمی گوید، چه کس و یا چه کسانی "آنها" را گرفتند و آنهم چندین بار؟!!

و نمی گوید چگونه از دست آنها گریختند؟!!!

و تازه برای اینکه بر روغن قهرمان بازی خود بیفزاید، نه یک بار و نه دو بار بلکه چندین بار آزاد!! نشدند که، آنها هر بار پس از دستگیری، گریختند!!

جل الخالق!
حتی "جیمز باند" در هیچ فیلمی از سری فیلمهای "جیمزباندی" اش، بدینگونه، و در طول عمرش، از دست دشمنانش نگریخت!!
در نظر بیاورید، اگر ماموران رژیم ، حنا مخملباف را حتی برای چند دقیقه هم دستگیر!! می کردند، آیا "رادیو فردا"، "رادیو زمانه"، "رادیو بی بی سی"،پدرش محسن مخملباف و خواهرش سمیرا مخملباف ،سکوت می کردند. اگر اینگونه می بود، همۀ این رسانه های نام برده و رسانه های مشابه، زمین را به آسمان می چسباندند. اما چطور شد که حنا مخملباف، چندین و چند بار دستگیر شد، ولی حتی یک خبر کوچک در این باره مخابره نشد؟

حنا مخملباف برای اینکه خیال خودش، خبرنگار "رادیو فردا" و شنوندگان این رادیو را از سرنوشت نامعلوم فیلم آینده اش برای فستیوال "ونیز" راحت کند، در ادامه می گوید:
"خدا را شکر، این فیلم از ایران خارج شد و در حال مونتاژ است."

بیاد داشته باشید! حنا مخلباف گفت: فیلم در حال مونتاژ است.

خبرنگار "رادیو فردا" که از این پاسخ های حنا مخملباف، حسابی حیران و انگشت بدهان شده و فراموش کرده بود، کارگردان "بودا از شرم فروریخت"، در بارۀ "سناریو"ی "راه سبز" پیشتر توضیح داده بود، از وی می پرسد:

"این فیلم از قبل دارای فیلمنامه ای هم بود؟"(خبرنگار رادیو فردا تقصیری ندارد، حنا مخملباف در بارۀ "سناریو"!! گفته بود و خبرنگار هم از "فیلمنامه"!! پرسید!!. "سناریو" و "فیلمنامه" هم که به یکدیگر ربطی ندارند!!-کیانوش رشیدی)

حنا مخملباف هم پاسخ داد:

"بله "

مهرداد سپهری، خبرنگار "رادیو فردا" در دنباله می پرسد:

"آیا بازیگر شناخته شده‌ای هم در فیلم شما بازی می‌کند؟"

حنا مخملباف برای اینکه بگوید با مردم کوچه و خیابان است، در پاسخ می گوید:

"بازیگران فیلم من مردم عادی کوچه و خیابانند."

در پاسخ به حنا مخملباف باید گفت:

چرا که نه!
بکارگیری از مردم کوچه و خیابان که خرجی ندارد.

مگر محسن مخملباف،پدرش، هنگامی که "بایسکل ران" را ساخت، حتی یک افغانی(واحد پول افغانستان-کیانوش رشیدی) هم به افغانستانی های بازیگر، که همان مردم افغانستان بودند، پرداخت کرد که دخترش حنا مخملباف،چنین کند؟

مگر سمیرا مخملباف بغیر از شکلات خریدن برای بازیگران فیلم "تخته سیاه"، ریالی هم به آنها پرداخت کرد که حنا مخملباف این کار را بکند؟

اگر کارگردان فیلم"میلیونر زاغه نشین"، برندۀ جایزۀ اسکار ، چند صد روپیه هندوستانی، به دختر بازیگر نقش اول این فیلم داد، گمان نمی رود حنا مخملباف برای فیلم"بودا از شرم فرو ریخت"، حتی چند صد افغانی به کودکان بامیان، که در این فیلم بازی کردند، پرداخت کرده باشد.

اگر کارگردان فیلم"میلیونر زاغه نشین" تنها اندکی بیشتر به دخترک بازیگر نقش اول می پرداخت، پدرش در همین روزهای گذشته و بر اثر ابتلا به بیماری "سل" جان به جان آفرین نمی داد.

و در دنباله باید گفت ،بیهوده نیست که محسن مخملباف با خانوادۀ خویش با "سفر قندهار" به افغانستان رفت.

فیلم سازی بی خرج! بدون پرداخت به هنرپیشه که از قضای روزگار مردم عادی هستند.

حنا مخملباف، در این زمینه، بمعنای دقیق، نشان از پدر و خواهر خویش دارد.

و اینکه، بیهوده نیست که محسن مخملباف برای ساختن فیلم " سکس و فلسفه " به تاجیکستان می رود چون ساختن فیلم در این کشور، برای او عملا خرجی ندارد.

بیهوده نیست که محسن مخملباف برای ساختن فیلم" فریاد مورچه ها " به هندوستان می رود.

محسن مخملباف،بعنوان یک انسان مالیخولیایی، که سالیان سال در حسرت دیدنِ تنِ "لونا شاد" می سوخت، نخست "لوناشاد" را از طریق "تلویزیون صدای آمریکا" می ببیند، فیلمنامۀ "فریاد مورچه ها" را بر اساس این افکار مالیخولیایی خود می نویسد و سپس از "لونا شاد" برای بازی در این فیلم دعوت می کند، تا با دیدن تن "لوناشاد" از نزدیک، افکار مالیخولیایی خویش را آزاد کند.

و اما؛
حنا مخملباف در دنباله پاسخ خویش به مهرداد سپهری، خبرنگار "رادیو فردا"، می گوید:
"...جوانانی که شهید شدند یا امروز در زندانند و رأیشان دزدیده شده است. مثل همیشه تمام بازیگران فیلم من آدم‌های واقعی‌اند."

به حنا مخملباف باید گفت:

چرا که نه؟!
در فرهنگ مخملباف ها از جانِ جانباختگانِ در راهِ سرنگونی رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی و آزادی برای مردم ایران و آنانی که در سیاهچال های این رژیم با مرگ دست و پنجه نرم می کنند، باید مایه گذاشت!
مهم، شرکت در فستیوال فیلم "ونیز" است!!

در دنبالۀ گفتگوی نامبرده در بالا، خبرنگار "رادیو فردا" از حنا مخملباف می پرسد:

"این فیلم را کجا تدوین کردید؟ در ایران یا در پاریس؟"

و حنا مخملباف پاسخ می دهد:
"این فیلم در فرانسه تدوین شد و الان هم در حال انجام کارهای آن برای لابراتوار هستیم."

بالاترنوشته بودم:
بیاد داشته باشید!
" فیلم در حال مونتاژ است."(حنا مخملباف)

در پاسخ حنا مخملباف به مهرداد سپهری، خلط مبحث نشده است،آنگاه که می گوید:
"این فیلم در فرانسه تدوین شد و الان هم در حال انجام کارهای آن برای لابراتوار هستیم."،سخن بر سر این است که بر اثر دروغ های شاخدار حنا مخملباف، تسلل منطقی گفتگو از میان رفته است.

در این جا باید از فیلم سازان پرسید:آیا تفاوتی میان معنی"تدوین" و "مونتاژ" در فیلمسازی وجود دارد؟

حنا مخملباف فیلم "تدوین" شده اش!! در پایین تر و در همین گفتگوی چند دقیقه ای با خبرنگار "رادیو فردا" را، بالاتر "در حال مونتاژ"!! خواند.

بالاخره نفهمیدیم، فیلم "تدوین" و یا "مونتاژ" شده است و یا نه؟

به تکه های پایانی گفتگوی"جُنگ فرهنگی" رادیو فردا، که عملا به "به جوک فرهنگی" تبدیل شده است، نزدیک می شویم.

مهرداد سپهری، خبرنگار"جُنگ فرهنگی" از برنامه های هفتگی "رادیو فردا"، از حنا مخملباف می پرسد:
""سخنگوی جشنواره ونیز از قول شما جمله‌ای را نقل کرده که در وب سایت رادیو فردا هم ذکر شده و آن این بود که «تدوین نهایی فیلم جدید حنا مخملباف برای گریز از سانسور در مکانی مخفی در حال انجام است» ماجرای این مکان مخفی چه بوده است؟""

حنا مخملباف، گزارش "رادیو فردا" و نقل این گزارش از سوی مهرداد سپهری را به "نوشتۀ بر روی یخ" تبدیل می کند و پاسخ می دهد:
"چیز مخفی وجود نداشته است. الان همه وضعیت ما را می‌دانند. همه می‌دانند ما کجا هستیم."(بیچاره" رادیو فردا" که فکر کرد حنای چیره دست در مکانی مخفی!! و بدور از سربازان امام زمان و ارشاد کن!!،همزمان، در حال"تدوین" و "مونتاژ" فیلم است. و این در صورتی است که فیلم پیشتر"تدوین"!! شده بود و اکنون در حال "مونتاژ"!! است-کیانوش رشیدی)

از قسمت های تراژیک، دراماتیک و...این گفتگوی مهرداد سپهری، خبرنگار "رادیو فردا" با حنا مخملباف، به قسمت کمیک و یا خنده دارِ آن می رسیم، آنگاه که مهرداد سپهری از کارگردان" بودا از شرم فرو ریخت" می پرسد:

"چطور شد که این فیلم در واپسین لحظات توسط جشنواره ونیز که یک جشنواره مهم و رده A است و معمولاً از خیلی قبل‌تر، فیلم‌ها را باید بفرستید، پذیرفته شد؟"

حنا مخملباف که خود را جامعه شناس نیز می داند،(جل الخالق!!- برای دومین بار بکار بردم!!) و مانند "کبک سر در برف فرو کرده"، معنی این ضرب المثل ایرانی را که می گوید:" نخوردیم نون گندم، دیدیم دست مردم!"، را نمی داند، در پاسخ می گوید:

"بله لیست فیلم‌های ونیز چند مدت پیش توسط آقای مارکو مولر، رئیس جشنواره ونیز اعلام شد. اما وقتی فیلم من در اواسط مونتاژش بود آن را برای آقای مولر فرستادم. آقای مولر شبانه فیلم را دیدند و همان لحظه پذیرفتند و اعلام کردند که فیلم برای جشنواره ونیز به نمایش گذاشته خواهد شد."

پیشترگفتم: "نخوردیم نون گندم، دیدیم دست مردم!"

و برای بار سوم: جل الخالق!
فیلمی در اواسط !!"مونتاژ"ش، که پیشتر در حال انجام شدن بود، و "تدوین" آن در فرانسه،به پایان رسیده بود، برای "مارکو مولر"، رییس جشنوارۀ "ونیز" فرستاده می شود.

از حنا مخملباف باید پرسید:
اصل فیلم"راه سبز" چند هزار متر است؟ چند ساعت است؟

مارکو مولر هم یک شبه، و از آنجا که دلش می خواست، فیلم " راه سبز " در جشنوارۀ "ونیز" حتما نمایش داده شود، فیلمی در نیمۀ "مونتاژ" خویش ، در حالی که"در حال مونتاژ" بود و در فرانسه "تدوین" شده بود، را دید و رای به شرکت این فیلم در جشنوارۀ"ونیز" داد!
برای بار چهارم: جل الخالق!!

حنا مخملباف در پایان این گفتگو به خبرنگار "رادیو فردا" می گوید:

"شاید دلیل این تصمیم[مارکو مولر] یک باره امیدی بود که مردم ایران داشتند و در این سانسورهایی که از طریق حکومت ایران اعمال شده بود این امید هیچ بازتابی نداشت و هیچ جا نشان داده نشد و از آنجایی که مردم دنیا خبر ندارند که در ایران در آن روزها چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد."

حنا مخملباف،چون می خواهد پیشاپیش برای فیلم خود ارزشی قابل تحسین قائل شود وتلاش دارد این موضوع را به شنوندۀ "رادیو فردا" نیز تلقین کند، با این گفته ها، براستی ثابت کرد، نه از حوادث سرزمین ما خبر دارد و نه ذره ای برای سرنوشت مردم ایران نگران است.

در پاسخ به توهمات حنا مخملباف در بارۀ اینکه "این امید هیچ جا بازتاب نداشت و هیچ جا نشان داده نشد"، باید گفت:

حنا مخملباف!
آن هنگام که تو،پدر،خواهر و مادرت-که همزمان خاله ات نیز می باشد-،همانند "گرگ در کمین بره"، در فکر ربودن "جایزه جشنواره ونیز" بودید، "ندا آقا سلطان" در خیابان های تهران جان خویش را برای آزادی مردم و میهن ما، پیشکش کرد و ندای جاودان آزادی خواهی مردم سرزمین ما شد؛
سینۀ "سهراب"شکافته شد؛
گزمگان رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی،"کیانوش آسا" را در کرمانشاه کشتند؛
و در جای جای سرزمین پهناورمان، به دختران و پسران ایرانی تجاوز کردند؛
جسد سوخته و مورد تجاوز قرارگرفتۀ"ترانه موسوی" را در بیابانها رها کردند.

و اینکه:

اخبارِهمۀ این جنایات رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی علیه ایرانیان را، ایرانیان درون مرزی،همانند بهترین سناریو نویسان،بهترین بازیگران، بهترین کارگردانان، بهترین فیلم برداران و بهترین تدوین گرانِ رستاخیز نوینشان بر علیه رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی، به چشم و گوش جهانیان رساندند.

ایرانیان در بهار و تابستان سال 1388، در رستاخیز خویش بر علیه رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی، بهترین وحماسی ترین فیلم دهه های معاصر را ساختند.

بهترین و برترین جایزه های جشنوارۀ "ونیز" و دیگر جشنواره ها، این بار و در همۀ رشته ها باید تنها و تنها به ایرانیانِ بازیگر این فیلم حماسی داده شود و نه مخملباف و مخملباف ها!

حنا مخملباف!
با این دروغ های شاخدار و آسمان به ریسمان بافتن "حنا" یی ات در بارۀ فیلمت!!، یعنی فیلم "راه سبز"، در گفتگو با "رادیو فردا"، "عِرض خود بردی و زحمت ما ایرانیان داشتی!"
و در پایان اینکه:

حنا مخملباف!
اگر روزی، روزگاری، فیلم"بودا از شرم فرو ریخت" را توساخته باشی، پیشنهاد می کنم، بعنوان نخستین عضو از خانوادۀ دروغین سینمای ایران، از شرم فرو بریزی!

کیانوش رشیدی
هژدهم شهریورماه 7031 ایرانی
برابر با نهم سپتامبر 2009

-------------------------------------------

سخن شاهزاده رضا پهلوی با روحانیون وابسته به حکومت

۱۷ شهریورماه ۱۳۸۸



ایرانیان،
از فردای فرود خمینی در گورستان و چیره شدن هیچ انباشته از پوچ اش برخاک پاک ایران، آواز «قادسیۀ دوم» بر سر بسیاری از زبان ها افتاد. کشتار ننگ آور و فریبکارانۀ افسران دلاور ایرانزمین، کشتار شرم آورانۀ سیاست ورزان میهن پرست و حتی اعدام نخستین بانوی وزیر ایرانی، و سپس، یک به یک، کشتار برنامه ریزی شدۀ همۀ آن جوانان دلیر و دگراندیش بی گناهی که بابک وار بر سر موضع ایستادند و به ولایت جهل و ستم «نع» گفتند، همه و همه، نشان از یک چیز داشت: تازش دگربارۀ تاریکی و چیرگی بیگانگان بر میهن!

هم میهنانم،عطاملک جوینی، تاریخ نگار بزرگ میهن مان، برایند تاخت و تاز سپاهیان مغول به ایرانزمین را این چنین به نقش می کشد: "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند"! این جمله، با همۀ فشردگی اش، از روزن من، بزرگ ترین و گویا ترین داستان کوتاه، از تاریخ بلندِ جنایات اهل بیابان در میهن ماست؛ و من شکی در این ندارم، که در فردای فروپاشی این نظام اهریمنی نیز، که از همان روز نخست کلاغ های اش را به جان گل های اقاقی انداخت، تاریخ، سخنی از همین دست خواهد گفت.

ایرانیان،

دیگر بس است، امروز دیگر هنگام یک تعیین و تکلیف تاریخی فرارسیده است. هزاره ای نوین آغاز شده است و ما، که هم به علت های بیرونی و هم به علت های درونی از برخی دیرکردهای تاریخی رنج می بریم، در آستانۀ یک ساعت صفر تاریخی ایستاده ایم. این چنین است که یکایک شما را به اندیشیدن ژرف، و به گزینش در مورد امری سرنوشت ساز فرا می خوانم:

عزیزانم،

بیایید تا به همدلی و هم اندیشی یکدیگر، از هر تیره و طایفه وطبقه، با هر زبان و دین و باور، مشق های ناکردۀ تاریخی مان را، چه در پهنۀ فرهنگ، و چه در زمینۀ سیاست، یکبار برای همیشه بنویسیم و دفترهایی را، که شایستۀ بسته شدن شان می انگاریم، یکبار برای همیشه، بربندیم.

چرا که دست کم، من، به سهم خود، دیگر به هیچ روی نمی توانم ببینم که فرزندان کورش را، چون یک تکه گوشت قربانی، از پنجرۀ کوی دانشگاه به بیرون پرتاب کنند و همزمان نعره برکشند: این هم سهم این یا آن قدیس!

چرا که دست کم، من به سهم خود، دیگر به هیچ روی نمی توانم ببینم که به دختران تهمینه و پسران سیاوش در بیدادگاه های این نظام کهریزکی تجاوز کنند و پیکر تجاوز شده شان را بسوزانند و یا که سیمان گیرند، و نام این توحش برهنه را نیز، با بی شرمی و جهالت تمام، «جهاد فی سبیل الله» گذارند.

این چنین است، که روی سخن من اینک با همۀ سردمداران حکومت جنون زدۀ ولایت فقیه، به ویژه با نهاد روحانیت وابسته به حکومت است؛ چرا که این نهاد، یعنی نهاد دین، بی هیچ شکی، امروز در برابر یک گزینش بزرگ و سرنوشت ساز تاریخی ایستاده است، نه تنها برای ایران، بلکه برای کل حوزۀ تمدنی ایرانی؛ گزینش این است: در کنار مردم ایستادن و به تمامی از حکومت بیرون آمدن، و یا در کنار رژیم ماندن و بر سنت سرکوب و الاهیات شکنجه پای فشردن!

آقایون،روی سخن من با شما، و با همۀ آن پیشوایانی است که به نام دین، هزار و چهارصد سال است که گاه بی میانجی و گاه با میانجی، و سی سال است که بطور یکراست بر این بوم فرمان می رانید، بدین پرسش های زمینی من ایرانی، که اگر می خواهید می توانید نام اش را استفتاء نیز بگذارید، پاسخ دهید:

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که به این آب و خاک، اینچنین به چشم بیگانه می نگرید؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که بر ایران، رفتاری را روا می دارید که گویی، کودک سرراهی تاریخ است؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که میراث تمدن ایران را شایستۀ حراج کردن و سوزاندن و به آب بستن و به کلنگ برکندن می دانید؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که به ایرانی، به چشم بنده و موالی و صغیر می نگرید، کودک اش را به بیگاری می کشید، زن اش را در چهارگوشۀ جهان به فروش می گذارید و از گُردۀ مَرداش تسمه بر می کشید؟

آخر چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که تجاوز به عنف را، بر دختر و پسر ایرانی، مجاز می شمارید؟

آقایون،

امروز، این شما و فقط شما هستید که بر ایران ما فرمان می رانید، پس در نهایت، این شما و سنت عالیه ای که خود را بدان وابسته می دانید هستید، که باید پاسخ سی سال جنایت قانونی شده و ویرانی پیوسته را بدهید: بنابراین چرا سکوت می کنید و دست بر دست می گذارید؟ چرا، شما به عنوان علمای عرصۀ دین و نگهبانان وجدان، در برابر ستم بی پایانی که بر مردم شکیبا و نجیب این سرزمین می رود خود را به ناآگاهی می زنید؟

چرا گوش های تان در برابر فریادهای ممتد ملت رنج کشیدۀ ایران ناشنوا شده است و چرا دست رد بر خشونت بهیمی ای که برفرزندان زال و رودابه، بر مهدی ها و ترانه های میهن می رود نمی زنید؟ چرا به سوی مردم نمی آیید و در برابر توحش عریان این فریب کارترین حکومت تاریخ، که پشیزی برای کرامت انسان ارزش قائل نیست، نمی ایستید؟ به راستی چرا؟ و به من بگویید، انگیزۀ این بی تفاوتی آشکار در برابر ستم چیست؟

آقایان روحانی،

من، به هر ایمانی که به انسان ارج گذارد، فارغ از اینکه از آن کدام ملت و فرهنگ باشد، احترام می گذارم، و البته، در برابر هر ایمانی، که انسان را، به ویژه ایرانی را زیرپا گذارد و شان آدمی را به هیچ گیرد، می ایستم. پس تکلیف خود را روشن کنید، چرا که تکلیف من، چون روز، روشن است:

من، میان آن جوان ایرانی که از پنجره پرتاب می شود تا که در پای درگاهی متعالی قربانی شود، بی هیچ شک و گمانی، نه جانب آن درگاه نیازمند به گوشت لُخم انسان، بلکه جانب آن ایرانی لگدمال شده، جانب فرزند نگونبخت کوروش را می گیرم. وسلام!

خداوند نگهدار ایران باد

رضا پهلوی

-------------------------------
این " من " و " ما " کیستند؟

جمشید پیمان ، 18 ، 6 ، 1388



مقدمه توضیحی شماره یک :
آیا کسی حق ندارد از سازمان مجاهدین خلق و به ویژه رهبری آن و شخص مسعود رجوی و مریم رجوی انتقاد کند؟ برای من پاسخ به این پرسش ، کاملا روشن است : از آنجا که سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن در سطحی کلان ، در جامعه ایران هم مطرح هستند و هم تاثیر گذار، بنا براین هر ایرانی حق دارد از عملکرد این سازمان و رهبریش انتقاد کند. این انتقاد یا انتقاد ها را هر کسی و از جمله مسئولان سازمان مجاهدین می توانند پاسخ گویند. در این پاسخ ، انتقاد های به جا پذیرفته می شوند وبرای انتقاد های بی جا و یا ناوارد ، بی جا و یا ناوراد بودنشان ، توضیح داده می شود.
به نظر من این گونه بر خورد ، برخوردی دموکراتیک و مبتنی بر حفظ حرمت و شخصیت انسانی منتقد کنند و منتقد شونده است و از کسانی که برای آزادی و دفاع از حقوق مردم پیکار می کنند ، گزیدن روشی جز این ، پسندیده نیست.

مقدمه توضیحی شماره دو :
آیا درست است که افراد و سازمان های مخالف نظام جمهوری اسلامی ، در مخالفتشان با یکدیگر و در زیر پوشش انتقاد و یا به بهانه انتقاد ، نه به ادله انتقادی ، بلکه به روش های تخریبی رژیم جمهوری اسلامی بر علیه افراد و سازمان های مخالف نظام ، متوسل شوند؟ آیا می شود دروغ ها و داستان های جعلی رژیم بر علیه افراد و سازمان های مخالف خودش را به عنوان سند متقن ، مورد استناد و استفاده قرار داد؟ پاسخ به این پرسش ها نیز برای من کاملا روشن است : آری می شود. زیرا نمی توان جلوی زبان و قلم دیگران را گرفت ، حتی اگردروغ بگویند و پاپوش بدوزند و سند جعل کنند و به هر روش غیر دموکراتیک و ضد ارزش های انسانی متوسل شوند. بله این مثل شیرین فارسی مصداق دارد ؛ در دروازه را می شود بست ولی در دهان دیگران را نه! اما در این میان یک نکته دیگر نیز روشن است : من چنین افرادی را منتقد دلسوز و همراه نمی بینم و نمی دانم. چنین کسان را من هم ارز و هم خط رژیم جمهوری اسلامی و عوامل آن می شمارم .

جدائی از مجاهدین و بروز حیرانی
آقای اسماعیل یغمائی از مجاهدین جدا شده اند. این جداشدن ممکن است ناشی از علل بسیار و گوناگون باشد. اما در هر حال و به هر علت ، مبین این امر است که یا راه و روش مجاهدین درست است و آقای یغمائی بنا بر دلائل خودشان ، نتوانسته اند خود را با مجاهدین تطبیق دهند . بنا براین تصمیم به جدائی گرفته اند. یا این که آقای یغمائی فکر می کنند راه و روش مجاهدین اشتباه یا خطا و یا غلط است . بنا بر این تصمیم گرفته اند جدا شوند و برای مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی روشی تازه برگزینند که حتما به درستی آن ، یا دست کم برتری نسبی آن بر روش مجاهدین ، اشراف دارند . فرض دیگری هم هست : آقای اسماعیل یغمائی راه و روش مجاهدین را قبول ندارند و به همین علت از آنها جدا شده اند اما حیران وسرگردانند که در وضعیتی جدیدی که پیدا کرده اند ، برای مقابله با رژیم جمهوری اسلامی ، که تا این لحظه در نفی و حذف کامل آن تردیدی بروز نداده اند، چه راه و روشی را اتخاذ کنند که هم عیب و ایرادهای روش های مجاهدین را نداشته باشد و هم بتواند ایشان را به هدف نفی و حذف رژیم نزدیک تر کند. مقاله ها و موضع گیری های اخیر اقای اسماعیل یغمائی را که می بینم ، به راستی میمانم که آیا ایشان می دانند پس از جدا شدن از مجاهدین ، چه راه و روش مبارزاتی علیه رژیم جمهوری اسلامی را برگزیده اند و یا در این عرصه، حیران و سرگردانند.

چه کسی مقصر است ؟ من ؟ تو ؟ او ؟
ایشان مبارزه سی سال گذشته خود و مجاهدین ، در چارچوبی که مجاهدین داشته اند ، را باطل دانسته اند. از نوشته هایشان چنین بر می آید که مهم ترین دلیلشان برای این ابطال ، عدم توفیق مجاهدین در شکست رژیم جمهوری اسلامی و حذف تمام عیار آنست. اما نکته حائز اهمیت این است که ایشان علل این عدم توفیق را فقط و فقط در مجاهدین یافته اند. این را هم از توجیهاتشان برای جدا شدنشان و در موضع گیری هایشان در برابر روشها و شعار های مجاهدین ، ابراز داشته اند. فرض می گیریم که در این عدم توفیق ، فقط و فقط مجاهدین مقصر بوده اند و اتخاذ تاکتیک ها ی غلطشان ، به زعم آقای یغمائی و امثال ایشان ( برای جلوگیری از اطاله کلام ، از آوردن فاکت های مورد به مورد خود داری می کنم. خوانندگان می توانند با مراجعه به نوشته های آقای اسماعیل یغمائی و امثال ایشان ، نقطه نظرهای آنها را ببینند) ، باعث دوام و بقای رژیم آخوندی شده است. از سوی دیگر اقای یغمائی و امثال ایشان مدعیند که نه مجاهدین و شورای ملی مقاومت ، مقاومت سرتاسری مردم ایرانند و نه رهبر سازمان مجاهدین خلق ، آقای مسعود رجوی ، رهبر مقاومت مردم ایران است. اگر این اظهار نظرها را درست و واقعی بپنداریم باید از خودمان بپرسیم که این حضرات چرا تا این حد و بطور مرتب و لاینقطع گریبان نیروئی را میگیرند که نه مقاومت سرتاسری است و نه رهبرش رهبر مقاومت سرتاسری. حال که سازمان مجاهدین و شورای ملی مقاومت به نظر ایشان چیزی است در حد سایر سازمان ها و احزاب مخالف رژیم جمهوری اسلامی ، لاجرم باید بگویند چرا این پرسش ها را در برابر این " سایر سازمان ها و احزاب " مخالف جمهوری اسلامی نمی گذارند؟ برای مثال چرا از حزب دموکرات کردستان نمی پرسند مبارزه ات با رژیم در این سی سال چه ثمراتی داشته است؟ یا از کوموله یا حزب کمونیست کارگری و انشعابات آن و یا از سازمان های متعدد چریک های فدائی خلق و یا از طرفداران طیف های مختلف پادشاهی و یا از نهضت مقاومت ملی ، یاد گار دکتر شاپور بختیار.

جستن مقصر یا شناخت شرایط ، امکانات و محدودیت ها؟
البته لازم است که از همه ی این ها بپرسیم . اما نه از موضع نفی تمام عیار کوشش و مبارزه ای که در این سی سال ، در حد توش و توانشان ، برای آزادی ایران و رهاندنش از چنگال جمهوری اسلامی کرده اند. همه این سازمان هائی که نام بردم و سازمان هائی هم که هستند و نام نبرده ام ، به اندازه ی قدرت و وسعت و کشش و کمیت و کیفیت شان با رژیم جمهوری اسلامی مبارزه کرده اند و از بذل وقت و مال و جان دریغ نورزیده اند. در پرسش از این سازمان ها و ارزیابی عملکردشان ، اما نباید پاسخ همه پیروز یها و ناکامی ها را تنها در خود این سازمان ها جست. این بسیار از انصاف و عدالت به دور است که از شاخه های مختلف اپوزیسیونی را که چون نخواسته اند به اپوزیسیونی مثل نهضت آزادی یا حزب مشارکت یا حزب اعتماد ملی کروبی یا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ویا گروه امت و اکثریت و حزب توده ، تبدیل شوند و لاجرم دستانشان از بسیاری امکانات داخلی و خارجی کوتاه شده است و محدودیت ها بسیار ی بر آن ها تحمیل شده است، طلبکاری کنیم و علت ماندگاری رژیم را برگردن آنها بگذاریم و باز هم گریبان مظلوم و قربانی را بچسبیم.

از ایستادن خسته ایم یا از نشستن یا از رفتن ؟
آقای اسماعیل یغمائی در رابطه با وضعیت کنونی کشورمان و در رویاروئی با مجاهدین ، بارها پرسیده اند " ما کجا ایستاده ایم؟" . من از ایشان پرسیدم مقصودشان ازاین صیغه متکلم مع الغیر چه کسانی هستند؟ ایشان جوابی به من دادند با این مضمون که خدا را شکر که من میدانم در کجا ایستاده ام و خداوند ایشان را هم از سرگردانی نجات دهد. اما نگفتند مقصودشان از " ما " چه کسانی هستند؟ از بحث و جدل های پیش آمده چنین پیداست که آقای اسماعیل یغمائی مقصودشان از " ما " مشخصا خودشان به اضافه سازمان مجاهدین خلق و به ویژه رهبری آن است. گفتم "مشخصا" . زیرا ممکن است کسان دیگری را هم در نظر داشته اند، ولی من در نوشته هایشان این دو وجه را آشکار دیده ام. حال که خود آقای یغمائی این پرسش مرا با صراحت پاسخ نداده اند ، می خواهم پیشنهاد کنم که ایشان حساب خود شان را از بقیه جدا سازند و اگر واقعا نمی دانند در کجا ایستاده اند و از مخاطبان عامشان کمک می خواهند ، وضعیت خوشان را به روشنی تشریح کنند و از همان مخاطبان عام بخواهند با توجه به وضعیت تشریحی ایشان ، به ایشان بگویند که ایشان در کجا ایستاد ه اند. پس از این مرحله ، دیگر اختیار با خود آقای یغمائی است که نظر مخاطبان را بپذیرند یا نپذیرند. اما در مورد کسان دیگر تشکیل دهنده آن " ما " ی مورد نظر آقای اسماعیل یغمائی ، فکر می کنم به این ترتیب ، بهتر است که ایشان با صراحت از ساز مان مجاهدین خلق و یا هر سازمان دیگری که مورد نظرشان است ، بخواهند با توجه به وضعیت کنونی ایران ، برایشان توضیح دهند که در کجا ایستاد ه اند. خیلی رو راست میگویم که آقای ی اسماعیل یغمائی علیرغم این که بارها اعلام کرده اند از مجاهدین جدا شده اند ، دست از هم کاسه بودن با آنها بر نمی دارند و به صد زبان جز زبان صراحت ، همچنان اصرار دارند بگویند؛ انا شریک. چه میدانم . شاید هم با و جود این که به تاکید گفته اند نه مجاهدین مقاومت سرتاسری هستند و نه رهبرشان رهبر مقاومت ، باز هم فکر می کنند که کار کندن ریشه رژیم جمهوری اسلامی هنوز هم به دست مجاهدین است اما فقط باید روششان را تغییر دهند. در این صورت چه نیکوست که آقای اسماعیل یغمائی روش هائی را هم که در نظر دارند و یا به نظرشان می اید ، پیشنهاد کنند . شاید واقعا موثر باشد و راه گشا.