۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

من حرکت می کنم!
من نایستاده ام!



پرسش این است:
در کجا ایستاده ای؟
در سال 1357 بر علیه سیستم، در تظاهرات شرکت کردم.
از رفتن آن سیستم شادمان بودم.
در بهار 1358 که بدستور خمینی به گنبد یورش برده شد، نخستین نفرت از وی در من شعله زد.
آن هنگام، بعضی ها نوشته بودند:"خمینی بت شکن! بت شده ای خود شکن!"
با این نوشته موافقت کردم.

در تابستان سال 1358، همراه با یورش خمینی به کردستان، نفرتی عظیم از وی در من شکل گرفت.

در چهارده اسفند 1359، به همراه هزاران ایرانیِ دیگر پس از شرکت در گردهمایی دانشگاه تهران گفتم:"مرگ بر بهشتی!"

پس از حوادث سی خرداد 1360 در تهران، نفرت از رژیم خمینی در من، دیگر حد و مرزی نداشت.

در پاییز سال 1360 در تظاهرات بر علیه رژیم خمینی شرکت کردم.

در بهار 1361،زندگی کوتاه مخفی گزیدم.

در زمستان 1361، زندگی نیمه مخفی آغاز شد.

در بهار 1362، کاملا مخفی شدم.

تابستان 1362، ترک خانه، کاشانه و میهن کردم.

در این سو و آن سوی جهان بسر بردم.

با رژیم خمینی هرگز سر سازش پیدا نکردم و در راه سرنگونی این رژیم مبارزه کرده و می کنم.

در این راه دیدگاه های نوین بدست آوردم.

آنچه که در بهمن سال 1357 در میهن ما اتفاق افتاد را توطئه جهانی بر علیه میهن ما یافتم.

از آن هنگامه، دیگر واژۀ "انقلاب بهمن" را بکار نبردم.

به آیین نیاکان خویش بازگشتم. و بسیار شادمانم که چنین کردم. *

برای برپایی همان سیستم که بر علیه آن در سال 1357 مبارزه کردم، اکنون می کوشم.

من نیایستاده ام.

من جنبش دارم؛
اگر چه به نقطۀ آغاز دایره رسیدم.
از همان نقطۀ درست دوباره آغاز کردم.

نه "الله" می خواهم، که هیچگاه او را نخواستم و ستایش نکردم،
نه"فاطمه"!

نه جمهوری اسلامی در هر شکلش را می خواهم؛
نه "رقیه"!

نه "عاشورا" می خواهم؛
نه "حسین"!

"علی" مولای من نبوده و نیست؛
"مولا" از آن دیگران است.

من آزادی می خواهم:
آزادی من،
آزادی دختران سرزمین من،
آزادی مادران سرزمین من،
آزادی پسران سرزمین من،
آزادی پدران سرزمین من.

من آزادی می خواهم:
آزادی من،
آزادی مردم سرزمین من،
آزادی سرزمین من؛
از زیر یوغ رژیم اشغالگر و اسلامی!

بادا که خرد پاک نگهبان مردم و سرزمین ما باشد!

من همچنان به پیش می روم.
من در جایی ایستاده نیستم؛

چون؛
من حرکت می کنم.

کیانوش رشیدی

چهاردهم شهریور ماه هفت هزار و سی و یک ایرانی،
برابر با پنجم سپتامبر 2009

-------------

* به پیروی از آیین نیاکان، شهریاری و بدیگر سخن پادشاهی را بهترین روش کشورداری در سرزمینمان می دانم.

----------------------

حکایتی از یک روزنامه نگار پیشکسوت:

در هنگامۀ برگزاری نخستین کنفرانس انقلاب آموزشی در "رامسر" با حضور واپسین پادشاه زنده یاد ما، در پایان جلسه کنفرانس، امیرعباس هویدا، به همراه یکی از کارکنانِ بزرگترین روزنامۀ شامگاهی در ایرانِ آن هنگام ،برای پیاده روی رفت.

در جریان این پیاده روی بود که خانواده ای در یکی از پارکها در رامسر، که بخوردن خوراک نیمروزی مشغول بود، با دیدن امیرعباس هویدا، وی را به خوردن غذا با آنها دعوت نمود.

پدر خانواده رو به امیر عباس هویدا گفت:

"بیایید یک بار سر سفرۀ فقرا با آنها غذا بخورید."!

امیرعباس هویدا با سپاس از این دعوت، گفت:

"حیف که صرف شد، وگرنه حتما این کار را می کردم."

امیر عباس هویدا از پدر خانواده پرسید:

"چه کاره هستید؟"

پاسخ شنید:

"کارگر صنعت نفت آبادان!"

امیر عباس هویدا پرسید:

"اینجا چه می کنید؟"

پاسخ شنید:

"برای تعطیلات تابستانی به اینجا آمده ایم."

امیرعباس هویدا پرسید:

"چگونه و با چه وسیله به اینجا آمده اید؟"

پاسخ شنید:

"با اتومبیلی که آنجا پارک شده است."

امیر عباس هویدا روی به آن کارمند روزنامۀ پرتیراژ شامگاهی کرد و گفت:

" این ها را هم در روزنامه تان بنویسید!"

(همۀ پرسش ها و پاسخ ها نقل به مضمون است- کیانوش رشیدی)


۲ نظر:

سیروس به آيين ـ آژنده ـ گفت...

آفرین بر شما، ولی مگر شما توده‌ای نبوده‌ايد؟ حتماً از خمینی نفرت داشته‌ايد، اما شاید در آن حزبی که به قول شاملو به دریوزگی کفی نان مسلمان شده بود، خودسانسوری میکردید؟

کیانوش رشیدی قادی گفت...

آقای سیروس به آیین!

و شاید صدای من، که همانا نفرت از خمینی بوده و هست، در آن حزب معلوم الحال شنیده نمی شد.

من خود را سانسور نمی کردم. اگر خودسانسوری می کردم و به خودسانسوری باور داشتم، اکنون اینجا نبودم.

سپاس از پیام شما