۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

دایی جان و دایی دوستی



دایی جان!

هنگامی که دایی جان چشم به جهان گشود، ننه جان، که مادر بزرگ من باشد؛ هفده سال داشت. البته اگر شناسنامه ها راست بگویند. ما از اول تا به آخر عمر به مادر بزرگ گفتیم:ننه جان!
مادر من دو سال از دایی جان بزرگتر بود و همیشه همین حد فاصلِ دوسالگی حفظ شد.
پدربزرگ مادری من که شوهر ننه جان من باشد، در روستای "کلیج کلا"، در منطقه فریم از بخش دودانگه چشم به جهان گشود.
پدر بزرگ من برای خرید و فروش به این سو و آن سو می رفت.
مادر بزرگ من در سال ۱۲۹۶ در روستای" ارزفون" چشم به جهان گذاشت.
درسالهای بسیار دور در روستای "ارزفون" چشم پدربزرگ آیندۀ من به چشمان "ذریه" و به روایتی دیگر "راضیه"، مادر بزرگ آیندۀ من افتاد.هم "ذریه" و هم "راضیه" تا به امروز نام های مادر بزرگ من هستند.
پدر بزرگ آیندۀ من با دیدن "ذریه" یک دل که نه، صد دل عاشق او شد. چه کسی خطبه را خواند، نمی دانم، اما پدربزرگ آیندۀ من، همسر مادر بزرگ آیندۀ من شد.
مادر بزرگم که همان "ذریه" یا "راضیه" باشد، عاشق پدربزرگ من بود. این را از سخنانی که ننه جان در بارۀ پدربزرگمان می گفت، می شد فهمید.
مامان، که مادر من باشد،هنگامی که دو و نیم سال داشت، پدر بزرگ من که پدر وی باشد، از سفری که برای خرید و فروش رفته بود، بازگشت.
در این میان دایی جان چشم به جهان گشود. سال ۱۳۱۳ بود. حتما در میانۀ سفر به این سو و آن سوی، بابا بزرگ، یعنی پدر بزرگ من، سری به خانه نیز زده بود...
در این بازگشت بود که بابا بزرگ به دردی نا علاج دچار گشت. به این درد در "دلاک خیل" ،"ارزفون" ،"دروار" و "پهنه کلا" می گفتند:" درد غریب گز"!اهالی محل بر این باور بودند که حشره ای در جایی که بابا بزرگ در آنجا بیگانه و غریب بود، او را گزید. اصلا نام این حشره "غریب گز" بود: فقط غریبه ها را می گزید.
"غریب گز" در داخل بدن انسان، تولید مثل می کرد و انسان را از دورن می خورد. راه مقابله با غریب گز اینگونه بود که انسان مبتلا به آن را بر تاب سوار می کردند، آنقدر تابش می دادند، تا حالش بهم بخورد و بالا بیاورد و "غریب گز" را از تن بیرون کند.ننه جان، که مادربزرگ من باشد، برای ما زمانی تعریف کردکه چهل روز تمام بابا بزرگ به "تاب" و "کلوا"(محلی که در آن شکر از نی شکر تولید می کردند)، بسته شد. اما "غریب گز" که تا به امروز نه نام فارسی و نه نام علمی آن را می دانم، کار خود را کرد."آقا گل" و یا به نوعی دیگر"آب گُل"، که پدر بزرگ من بود، در سال 1315 جان به جان آفرین تسلیم کرد و بدینسان هم مادرآینده و هم دایی جان آینده من اصطلاحا یتیم شدند.
بازرگانانِ آن هنگام بابابزرگ "آقاگل" و یا "آب گل" را به "فریم "بردند و در آنجا به خاک سپردند.
ننه جان من که با دو فرزندش تنها مانده بود، عزم سفر کرد. راه طولانی نرفت، صیغۀ "نادعلی " که بعدا پدربزرگ دوم من شد، گشت. ما به این پدربزرگ می گفتیم:"نادعلی گت بابا".
"نادعلی"، پسر دایی مادر بزرگ من، و پدربزرگ دوم من در روستای "دلاک خیل"، در نزدیکی "ارزفون" زندگی می کرد.ننه جان که مادر بزرگ من باشد، برای ما تعریف می کرد،هنگامی که نادعلی به سلیمه که بعدا مرا بدنیا آورد و مادر من شد، یکبار تشر زد؛ دست سلیمه و ابراهیم که دایی من باشد، را گرفت و از خانۀ نادعلی بیرون آمد. از "دلاک خیل" تا "ساری" را یکسره پیاده رفت. در ساری نزد کربلایی ذبیحیان، که من و هم سن و سال های من بعدها او را "کل ذبیان" صدا می کردیم، سکونت گزید.
کل ذبیان باغ بزرگی داشت و بسیار هم پولدار بود. در طول عمرش دوبارهمسر گزید. یک بار هم به مادر بزرگ من پیشنهاد همسری داد، اما مادر بزرگ من این درخواست را رد کرد.
مادر بزرگ دیگر "ساروی" شده بود. یعنی اینکه خود را از اهالی ساری بشمار می آورد.
سال ها از زندگی ننه جان، مامان و دایی جان در ساری گذشت.
با جستجو در این و آن جا، مادر بزرگ که ننه جان من باشد، برادر همسر خود که عموی مادر و د ایی جان من باشد، را در "زیرآب" پیدا کرد.
سپس همه همگی به "زیرآب" رفتند.
در همین "زیرآب" بود که مادر آیندۀ من و پدر آیندۀ من با یکدیگر آشنا شدند.
هنگامی که مادر بزرگ، دایی جان و مادر آیندۀ من از "زیرآب" باز می گشتند، سلیمه، دختر مادربزرگ من و مادر آیندۀ من، یک روسری و یا یک شالگردن را برسم یادگار بگردن پدر آیندۀ من انداخت و بدینگونه شد که مادر آیندۀ من و پدر آیندۀ من نه یک دل که صد دل عاشق یگدیگر شدند.
دایی جان نیز در این میان بزرگ می شد.
او در دوران نوجوانی رانندگی آموخت. "جمس" را راه می برد. تعمیرش می کرد.اگر یاتاقان "جمس" می سوخت، خودش عوض می کرد. بیشتر اوقات، خودش"سوپاپ" جمس بود. "شمع " و "پلاتین" را در یک چشم بهم زدن درست می کرد و نمی گذاشت "جمس" بخوابد. از"ساری" تا "کیاسر" مسافران، بار و خشکبار را با ماشین خود حمل می کرد. کمرکش های "دوسله" ، "تاکام"، "امره" را با "جمس"، بمعنای دقیق کلمه ویراژ می داد.مسائلی مانند سوراخ بودن "اگزوز" جمس و یا اینکه حتی دو تا از چرخ ها بلبیرینگ نداشتند،وقفه ای در این وضع ایجاد نمی کرد. داستان،داستان سال ها سال پیش است.
دایی جان "تاق نصرت" های زیبایی درست می کرد. یکی از "تاق نصرت ها" سالیان سال در "هولار" بر پا بود.
دایی جان بسیار عاشق پیشه بود. هم دختران را دوست می داشت، و هم دختران، او را دوست می داشتند. دایی جان خیلی خوشگل بود. آن هنگام که دایی جان عاشقی می کرد، تعداد آمبولانس ها زیاد نبود، در غیر این صورت آمبولانس ها می بایست به همراه دایی جان حرکت می کردند، تا دخترانی را که با دیدن خوشگلی دایی جان از هوش می رفتند، به بیمارستان برسانند!
اما دایی جان به یکباره، و براستی عاشق شد. عاشق "روح انگیز" که دایی جان تا به امروز به او می گوید:"انگیس" !
عروسی دایی جان در خانۀ دیوار به دیوار خانۀ "کل ذبیان" برگزار شد.در این عروسی، دستکم ،ده نفر "قره نی" می نواختند. عده ای "فلوت" می نواختند. دیگر آلات موسیقی را بیاد نمی آورم. بیاد می آورم که مهمانان عروسی دایی جان،حتی با حساب مناسبات و بافت آن روز جامعه نیز بسیار زیاد بودند.
دایی جان زمان زیادی در "ساری"، نماند. رضا، پسر دایی من دوساله بود، و دختر دایی هایی دوقلوی من، "فهیمه" و "فروغ" هنوز یکسالشان نشده بود، که دایی جان همۀ وسایل خویش را در یکی از "جمس" های بزرگ، که از آن خودش نبود، جمع کرد و به تهران کوچ کرد:سال 1345 بود.
دایی جان در منطقۀ"ضرابخانه"ی تهران ساکن شد. خانم آذری که یادش بخیر و فرزندانش برایش کار پیدا کرده بودند.دایی جان "میرآب" ضرابخانه شد.
کار دایی جان این شده بود که "قنات" های منطقه ضرابخانه را کنترل می کرد، سر آب را به این و یا آن آب انبار باز می کرد،و نیز آب استخری را که نامش در یادم نیست،پُر می کرد.
همه در "ضراب خانه" او را می شناختند. تو گویی نبض زندگی ساکنان ضراب خانه در دستان دایی جان قرار داشت.
دایی جان را در "ضراب خانه" همه دوست داشتند.شنا کردن را در استخری که او آب آن را تامین می کرد، آموختم.
دایی جان اما نقشه ای دیگر در سر داشت.
دایی جان نه می نواتست بخواند و نه می توانست بنویسد.
دایی جان می خواست گواهینامۀ رانندگی بدست بیاورد.
دایی جان تصمیم گرفت بر طبق قوانین آن هنگام، امتحان بیسوادی برای بدست آوردن گواهی نامه رانندگی بدهد.
یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار و چند بار دیگر امتحان داد و سرانجام توانست گواهینامه بگیرد.اگر چه دایی جان همواره رانندۀ ماهری بود.
دایی جان گواهینامه را در شهر ما "ساری" دریافت کرد.
از آن روز دایی جان، دایی جان دیگری شده بود. به مادرم می گفت:"سلیمه! دیدی برادرت خلاصه تصدیق گرفت؟"
دایی جان از شادی در پوستش نمی گنجید.
آقای شاهوش آذری که امروزه در ایالات متحده آمریکا زندگی می کند، به همراه دایی جان به سازمان جلب سیاحان در "بلوار الیزابت" که بعدها به وزارت اطلاعات و جهانگردی تغییر نام داد، رفتند و دایی جان بعنوان رانندۀ رسمی سازمان جلب سیاحان شروع بکار کرد.
زندگی دایی جان دیگر تغییر کرده بود.
در آغاز بعنوان اجاره نشین در بیست متری نیروی هوایی تهران زندگی می کرد.
پس از چندی به "شادشهر" رفت و در آنجا ،یکی از خانه های نوساز را خرید. در آغاز برقی در کار نبود و روشنایی خانه را "چراغ زنبوری" تامین می کرد.
مسابقات جام جهانی 1978 در "بوئنوس آیرس"، پایتخت آرژانتین که آن هنگام خورخه ویدلا مادرید، رییس جمهور آن کشور بود را با تلویزیون پرتابل دایی جان که با باطری ماشین کار می کرد، تماشا کردیم.همان جام جهانی که تیم ملی کشورمان برای نخستین بار در تاریخ فوتبال سرزمین مان در آن حضور پیدا کرده بود. همان جام جهانی که در فینال بازی هایش، فوتبال دوستان جهان، بازی خوب تیم ملی هلند و برد تیم ملی آرژانتین را جشن گرفتند.
در آسفالت کردن خیابانهای "شادشهر" که اکنون "اسلام شهر"!!! شده است ،همگی شرکت داشتیم. هم دایی جان، هم زندایی که ما به او "دایی دوستی" می گفتیم، هم پسران و هم دختران دایی جان و کلا همۀ ساکنان "شادشهر" و من، که بعنوان مهمان در آنجا بودم.
من بیادم نمی آید که دایی جان هرگز با دست خالی به خانۀ خودش آمده باشد، و یا اصولا با دستان خالی ، بدیدن کسی رفته باشد.
دایی جان در راه بازگشت به خانه از تهران به "شادشهر" بهترین میوه ها و "نوبری" ترین میوه های نوبری را برای فرزندان خویش می خرید.
برای دایی جان قیمت این میوه ها مهم نبود. مهم آن بود که مادرش، که مادربزگ من باشد، همسرش که"دایی دوستی" من باشد و فرزندانش که دختران وپسران دایی من باشند، بر طبق سنت، میوه را نوبرانه بخورند.
دایی جان بسیار دست و دل باز بود.
دایی جان برای همۀ همسایگانش در "شادشهر" هر آنچه را که آنها می خواستند و از دست دایی جان بر می آمد، انجام می داد. از تعویض شمع و پلاتین ماشین همسایه گرفته تا تعمیر آبگرمکن آنها.
شبی من در خانۀ دایی جان در "شادشهر" بودم. تمام روز و شامگاه پیش از آن را دایی جان با دعوت کردن صدها همسایه،"ختنه سوران" مجتبی، پسر دایی را جشن گرفته بود.
میوه، شیرینی و انواع خوراکی های دیگر سر به آسمان می زد.
میهمانان خوردند و نوشیدند و رفتند.
به همراه دایی جان بازمانده های خوراکی ها را جمع کردیم و در آشغالدانی ریختیم، همه چیز را مرتب کردیم که بخواب برویم.
از صدای خروپف ننه جان معلوم بود که به خواب عمیقی فرو رفته است .
به نظر من همه بجز من در خواب بودند!
چه خیال واهی و عبثی!
ناگهان صدای دایی جان را خطاب به خودم شنیدم:
"خوار زا چه نخاسِنی؟"(خواهرزاده چرا نمی خوابی؟")
دایی جان حق داشت.
با اینکه دستکم ۱۵ - ۱۰ متر با اتاق من فاصله داشت، این پرسش را از من کرد.
من خوابم نمی برد:به فکر دیدار فردا با برادر بزرگ خویش بودم.
دایی جان از جای برخاست،نزد من آمد و گفت:
"پاشو! پاشو بریم برای دیدار فردا با داداش میوه آماده کنیم. من می دانم که تو بخاطر داداش خوابت نمی برد!"
بی درنگ از جا پریدم . از حوضی که میوه ها در آنجا برای سرد ماندن و خراب نشدن، انبار شده بودند، برای داداش، میوه های گوناگون، از زرد آلو تا گیلاس، از سیب گلاب تا هلو، از خیار تا شفتالو، از هرکدام اندکی برداشته، در کیسه ای گذاشتیم و در همان حوض قرار دادیم تا تازه بمانند.
صبح روز بعد دایی جان مرا تا نزدیکی های محل دیدار با داداش در کناره های تپۀ "اوین" برد و خود به سر کار رفت.
......
دایی جان و مامان تنها در سال 1347، آن هنگام که عموی آنها(عمو ممد علی) نشانی عمه اشان را که بطور اتفاقی در "کلیج کلا" بدست آورده بود و به آنها داد، آرامگاه پدرشان را که پدربزرگ من باشد، دیدند. آرامگاهی که تا به امروز در کنارجاده ای در روستای "کلیج کلا" قرار دارد.
امروزه دیگر نه عمه بزرگ، که عمۀ مامان و دایی جان باشد، و نه "عمه سکینه" که دختر عمه بزرگ بود و هر دو در "کلیج کلا" زندگی می کردند، در این جهان زندگی نمی کنند. عمو ممد علی(عموی مامان و دایی جان) نیز از سال 1355 دیگر در میان ما نیست.
هرچه از دایی جان بگویم کم است.
انسانهای زیادی دایی داشته اند. انسانهای زیادی دایی دارند،اما هیچکدام از این دایی ها، دایی جان من نمی شود.
دایی جان را بیست و هفت سال است که ندیده ام.
شنیدم دایی جان برای پرواز بزرگ بسوی حقیقت آماده شده است.
دایی جان،با آنکه چشمانش باز است، کسی را نمی بیند.
گوش های سالم دایی جان دیگر نمی شنوند.
دایی جان براستی عزم سفر کرده است...
برای دایی جان سفری خوش، بسوی معشوق و معبود، آرزو می کنم.
کیانوش
دهم شهریور ماه ۱۳۸۸
--- --------------------
پی نوشت:
-"دلاک خیل"، "دروار"، "ارزفون" از روستاهای نزدیک ساری هستند.
-"هولار"،"تاکام"، "دوسله" و "کیاسر" روستاهای بخش چهاردانگه از اطراف ساری می باشند.
-بخش "فریم" از بخش های دودانگه ساری است که روستای "کلیج کلا" در آن قرار دارد.
-GMS (جمس)، نیرومندترین ماشین باربری آن هنگام بود.
-کلوا(Kelva)، جایی بود که تا فراگیر شدن قند و شکر ماشینی، نیشکر را با کمک گاو در آن می کوبیدند، شیرۀ آن را می گرفتند و می جوشاندند تا شکر سرخ از آن بدست بیاوردند.
دایی جان ترانه های زنده یاد "عماد رام " را بسیار دوست می داشت. یکی از آن ترانه ها"فرنگیس" است. یک ترانۀ دیگر زنده یاد عماد رام نیز در پی می آید.







آخ برم راننده رو!


--------------------------------------------------

دیدگاهِ دوست:


آقای رشیدی گرامی ، درود بر شما
خاطره نویسی شما را دیدم. در اینجا دوستی دارم که همسرش بابلی است. هروقت به دیدارشان می روم و این بانو خاطره ای را باز گو میکند ، شیوه گفتار بسیار نزدیک به نثر شما در این نوشته است.
باری ، وقتی این خاطره را خواندم به یاد غزلی از کلیم کاشانی افتادم که این طور آغاز می شود:

پیری رسید و مستی و طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
در راه عشق ،گریه متاع اثر نداشت
صدبار از کنارمن این کاروان گذشت

غزل ادامه می یابد تا می رسد به این دوبیت بسیار مشهور:

افسانه ی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با توبگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

دست شما درد نکند و خسته نباشید

جمشید پیمان

هیچ نظری موجود نیست: