۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

این هق هقی که می شنوی گریه ی خداست

جمشید پیمان



امـشـب دلـم اسـیـر تـمـنـای غـصه هاست
دارد شـکایـتـی که لـبالـب ز قـصـه هـاست

بـرشـوره زار سـیـنـه بـجـز نـقـش آه نیست
تـوفـان ز دیـده خـواه کـه بـا آب آشـنــاست

عـالم خـبـر نشد که چه بر ما گذشته است
این هق هقی که می شنوی گریه ی خداست

بــارانِ سـنـگ چـه کـس را نـشان گـرفـت؟
ایـن دخـتر من ست ، و آن خواهر شماست

ابــر مـهـیـب تـهـمـت اگـر پـوشـد آســمــان
خـورشـیـدِ پـاک دامن ازین لکه ها رهاست

بـا شـیـخ و شـاه ، کار به سامان نمی رسد
دسـتـی بـرآوریـد! کـنـون نـوبـتّ شـمـاست

روبــاهـکانِ لـنـگ در ایـنـجا چـه مـی کـنند؟
ایـن بـیـشـه ، عـرصـه ی شـیـران تیزپاست

ای بـرتـر از شـمـار ســوارانِ شـعـلـه سـار
رزم شـمـاسـت کـه امـروزه ره گـشـاسـت

بـرصـخـره هـایِ عـزم شـما عـاشقانِ خلق
" آزادی " اسـت که صـدر کـتـیـبـه هـاسـت

ویـن غـرش صــلایِ سـتـم کـوبـتـان کـنـون
درگــوش مـردم وطـنـم بـهـتـرین صـداست

ای سـرزمــیـن زخـمـی درخــون تـپـیـده ام
جان می کنم فدات که جان کمترین بهاست

آمــد پـدیـد ســرخـی خــورشــیــد در افــق
کـوتـه کنیم قـصه که شـب رو بـه انتهاست

هیچ نظری موجود نیست: