۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه




سروده ای زیبا از آقای جمشید پیمان:


مـثـنـوی خـواند ، نـه افـسانه ی خاتون و کنیز

چـه بـگویـم ز دلـم کایـن هـمـه نـاکـام افـتـاد

بـا یـکی وعـده چـه سـان در طمع خام افـتاد

پـنـدِ پـیـران ، همه از خاطـر حیرت زده شست

اهــرمــن ، روح خــدا دیــد و در ایـن دام افـتاد

روز اول چـه بـگویـم که چـه ها در سر داشت

خــام حـرفـش شـد و آخـر به چه فرجام افتاد

دانــه را دیــد و شـتـابـان شد و غـافل ز قضـا

رفـت و در چـنـبـر آن شـیـخکِ بــد نــام افـتـاد

شب و روزش کـه گهی تیره و گه روشـن بود

شـد غروب و مه و سالش همه در شام افتاد

باورش شد که در این شیـخ ، خـدا جلوه نمود

به هــوایِ رخ حــق ، سـخـت در اوهـام افـتاد

در رخ مــاه شـبـی عـکس چنین شـیـخ بدیـد

چــون نـقـاب از رخـش افکند به سرسام افتاد

مـثـنـوی خـواند ، نـه افـسانه ی خاتون و کنیز

چـشـم خـود بـسـت ودر ایـن دوزخ ایـام افـتاد

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

هیچ نظری موجود نیست: