۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

در کوچه های برفی بهمن

جمشید پیمان

درکوچه های برفی بهمن
درباغ خاطر پاییز ما که عشق ،
مثل حریر سبز، دامن خود را گشاده بود،
نام تو بر سر هر شاخه ای نشست .
هرکس به جست و جوی تو چشمی گشوده بود ،
بر بام های ظلمت دیرین شهر ما ،
نام تو خلوت شب را ز هم گسست .

در کوچه های برفی بهمن
آنجا که معبر همیشگی دیدگانِ ماست ،
آوای سبز بهاران شنیده شد ،
اما تو ، نا رسیده ، گذشتی
یعـنی که این بهار، چه غمگین زما گذشت .
درکوچه ها برفی بهمن
در انتظار روی تو بودیم و دیدنت
ـ یعنی ستاره ای که سحر را دهد نوید ،
یعنی که دست عاطفه آغوش وا کند ـ
اما صدای " هیچ " *
یعنی که جمله پوچ،
از بامداد کاذب این شهر بی فروغ ،
بر روی و موی خلق هراسان ، فرو نشست
ـ یعنی که شب دوباره گره میخورد به شب ـ

در کوچه های برفی بهمن
هر چند تار و پود عاطفه از هم گسسته شد ،
نام خجسته ات اما ز دل نرفت،
ما همچنان به جست و جوی بهاران روان شد یم :
این کاروان سبز
از معبر ضخیم زمستان گذر نمود
در این گذار صعب ،
هر ما شه ای که رو به شب تازه می چکید ،
نام ترا به سینه ی تاریخ می نوشت ،
یعنی که باز هم ،
آوای سبز بهاران نمرده است .

در کوچه های برفی بهمن
بر هر صلیب،
پیکری از عشق می گداخت ،
از قطره قطره خونِ مسیحانِ روزگار ،
نام تو می چکید:
یعنی به باغ خاطر پاییز ما که عشق ،
مثل حریر سبز
دامن خود را گشاده بود ،
نام خجسته ات به خاطر هر شاخه ای نشست .
------------------------
*در دوازدهم بهمن پنجاه وهفت،قطب زاده از خمینی پرسید:
اکنون که پس از پانزده سال دوری ، به وطن باز میگردی چه
احساسی داری؟
باپوز خندی زهرآگین گفت : هیچ !

هیچ نظری موجود نیست: